از «ویلا» تا «پادگان»؛ روایت مردی که به وسوسه «نه» گفت

بعد از پایان دوره آموزشی، فرمانده پادگان چند سرباز را برای انجام ماموریتی خاص انتخاب کرد و به بیرجند فرستاد. یکی از این سربازان عبدالحسین برنسی بود که در مواجهه با شرایطی غیرمنتظره قرار گرفت که مسیر خدمت او را تغییر داد.

شهدای ایران: بعد از تمام دوره آموزشی، هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها و به قیافه ها به دقت نگاه می کرد و دو سه نفر من جمله من را انتخاب کرد و به بیرون صف برد.

من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم. ما را عقب یک جیپ سوار کردند همراه یک استوار و رفتیم بیرجند.

جلو یک خانه بزرگ و ویلایی، ماشین ایستاد. همان استوار به من گفت بیا پایین و خودش رفت زنگ آن خانه را زد و بعد به من گفت: تو از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی، هرچی بهت گفتند بی چون و چرا گوش میکنی.

پیرزن ساده وضعی آمد دم در و استوار به او گفت: این سرباز رو خدمت خانم معرفی کنید…

خلاصه وقتی رفتم اتاق خانم، گوشه اتاق، روی مبل، یک زن بی حجاب، با یک آرایش غلیظ و حال به هم زن. درحالی که پاهایش را خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم، دیدم.

تمام تنم خیس عرق شد. پا به فرار گذاشتم. زن بی حجاب، با عصبانیت داد میزد برگرد بزمجه!

پیرزن گفت: اگه بری می‌کشنت‌! عصبی گفتم: بهتر!

از خانه زدم بیرون، آدرس پادگان را بلد نبودم ولی هر طوری بود، آن روز پادگان را پیدا کردم. بعداً فهمیدم آن خانه، خانه یک سرهنگ بود و من می‌شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر سرهنگ بود.

۱۸ تا توالت تو پادگان داشتیم که در هر نوبت چهار نفر مامور نظافتشان بودند، به عنوان تنبیه یک هفته تنهایی همه توالتها را تمیز کردم!!!

صبح روز هشتم یک سرگرد، آمد سروقتم، گرم کار بودم که به تمسخر گفت:

بچه دهاتی! سرعقل اومدی یا نه؟ جوابش را ندادم.

کفری تر ادامه داد: انگار دوست داری برگردی ویلا؟ عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم.

حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کمکم می کردن که خودم را نمی‌باختم.

خاطر جمع و مطمئن گفتم:

«این هجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اکه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها روخالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم»

عصبانی گفت: حرف همین؟ گفتم: اگه بکشیدم، اون جا نمیرم»

بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، کوتاه آمدن و فرستادنم گروهان خدمات.

منبع: کتاب خاک های نرم کوشک، خاطرات شهید عبدالحسین برونسی

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار