برادرم در میدان «رشید» بود و در خانه غلامعلی

از برادر چیزی نمانده، جز قاب عکسی که حالا نگاه می‌شود به‌جای آغوش و سکوتی که به‌جای صدایش نشسته است. از سردار رشید، نه یادداشت مانده، نه دست‌خط نه حتی لباسی ساده. فقط ردپای او مانده؛ روی نقشه‌های امنیت، در دل خاطرات یک ملت و خانواده و میان دلتنگی‌های مردی که هنوز منتظر است.

 
به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس؛ دزفول، چطور می‌شود از مردی نوشت که تمام عمرش را در سایه، کابوس دشمن بود تا امنیت در روشنایی نفس بکشد؟ چطور می‌شود برادری را توصیف کرد که بعد از هفتاد سال نبودن‌های درست‌وحسابی، باز هم جای خالی، سهم خاطراتش شده است؟صدای اذان از مسجد قدیمی محل بلند بود. دیوار و میزهای خانه، آراسته به قاب‌هایی که حالا امانت‌دار چشمانی مقتدر و لبخندی محجوب‌اند.آقا محمدعلی رشید، برادر سپهبد و نخبه‌ی جنگی این مملکت، غلامعلی رشید، در ولوله مرور خاطراتش و در سکوت معنادارش شربت در لیوان می‌ریخت و گفت: غلامعلی اهل خودنمایی نبود، ساده‌زیست و در کار جدی بود...روی مبل کنار عکس برادرش نشست و ادامه داد: از ۱۷ سالگی حال و هوای عجیبی پیدا کرد. اهل مطالعه کتاب‌های تاریخی و سیاسی تخصصی شد و بیشتر در سکوت و خلوت خودش روزگارش را سپری می‌کرد، اما راهش را یافته بود. در مسیر مبارزه با رژیم پهلوی قرار گرفت و بارها توسط ساواک بازداشت و شکنجه شد. اما غلامعلی مصمم‌تر از آن بود که عقب‌نشینی کند.
 
برادر، سرش را به سوی قاب عکس چرخاند و با نگاهی محزون ادامه داد: تا لحظه آخر هم در کار و راه و هدفش جدی بود. خیلی اهل حرف و جلوی دوربین رفتن نبود اما در همان سایه چشم‌ها، کابوس دشمنان شده بود. همان سردارِ سپهبد، همان نخبه جنگی ایران اسلامی وقتی به خانه و خانواده می‌رسید، دیگر خبری از آن چهره جدی نبود. هر آنچه می‌دیدیم، تواضع و فروتنی بود.
 
 

هیچ نشان و یادگاری

لبخندی تلخ نشست بر لب آقا محمدعلی می‌نشیند و می‌گوید: با آن همه درجه و سردوشی، وقتی به دزفول می‌آمد برای مادرمان افتاده‌ترین فرزند بود. در همان فرصت‌های کوتاه، هر چه می‌توانست برایش انجام می‌داد؛ از گرفتن ناخن‌هایش تا دادن قرص و داروهایش. غلامعلی را شاید در سال یکی‌دو مرتبه بیشتر نمی‌دیدیم، اما برای همان دیدارها لحظه‌شماری می‌کردیم. سکوتی افتاد در صحبت‌هایش، بغض راه حرفش را بست، قطره‌اشکی جمع شد گوشه چشم‌هایش و ادامه داد: «یادمه روزهایی که می‌اومد، ما سفره مفصلی براش پهن می‌کردیم، اما تنها چیزی که می‌خورد نان و ماست بود. می‌گفت زندگی من یه جای دیگه‌ست؛ این دنیا فقط محل گذره، باید باهاش آخرتو ساخت.»نفس عمیقی کشید، ادامه داد: از برادرم هیچ چیز بر جا نمونده؛ نه یک دست‌خط، نه یک لباس، نه حتی یک یادداشت. تنها چیزی که هست، همینه که می‌بینی؛ قاب عکسش.
 

مرور کودکی

دستش را آرام روی قاب گذاشت و گفت: غلامعلی توی کار جدیت داشت اما وقتی همکاراش روز تشییع پیکرش حرف می‌زدن، یکی یکی می‌گفتن ما پدری مهربون از دست دادیم. نه فقط یه فرمانده.مکثی کرد. لحنش آرام‌تر شد، انگار برگشته بود به آن لحظه خاص؛ آخرین بار که دیدمش، روز عید فطر بود. خیلی غیرمنتظره شروع کرد به مرور خاطرات کودکی و سراغ گرفتن از خیابون‌ها و محله‌های قدیمی دزفول. اون روز، حس عجیبی داشت.
 
 

شبِ آرزو

چهره‌اش تاریک شد. «نیمه‌شب ۲۳ خرداد بود. خواب بودم که موبایلم زنگ خورد. شماره‌ای ناشناس. گوشی را برداشتم. صدا لرزان بود، ناآشنا و کوتاه: گفتند منزل غلامعلی مورد حمله موشکی قرار گرفته.»صدایش پایین آمد، انگار هنوز نمی‌خواست باور کند؛ «اولش ماتم بُرد. شوک بود. نمی‌فهمیدم چی شنیدم. با خودم گفتم نکنه اشتباه شنیدم، نکنه شایعه‌ست.»نفسش را برید و ادامه داد: اون شب، تا خود صبح توی خونه راه رفتم. بی‌قرار. نه می‌تونستم بشینم، نه دعا از دهنم می‌افتاد. انگار هر لحظه می‌خواستم در خونه باز بشه و کسی بگه اشتباه شده، نجات پیدا کرده، زنده‌ست...اشک در چشمانش حلقه زد. هر گوشه خونه رد خاطراتش بود. صدای خنده‌هاش، نگاه‌های محجوبش، آخرین باری که اومد. همه‌ش داشت از ذهنم رد می‌شد. موبایل مدام دستم بود. صدای هر پیام، هر زنگ، دلم رو می‌لرزوند.سکوتی کوتاه کرد. وقتی خبر قطعی شد دیگه نمی‌دونستم چطور به مادرم بگم. رفتم کنارش نشستم. گفتم مادرجان... غلامعلی وقتی می‌اومد، ازت چی می‌خواست؟ گفت فقط می‌گفت دعا کن شهید بشم. گفتم مادر، غلامعلی به آرزوش رسید.
 
 

سردار کشور، فرزند مادر

چشم‌هایش برق دیگری گرفت. هر وقت می‌اومد، نمی‌نشست یک‌گوشه فقط. شروع می‌کرد به حال و احوال‌پرسی تک‌تک اعضای خانواده. با همه گرم می‌گرفت، با بچه‌ها شوخی می‌کرد، بازی می‌کرد، می‌خندوندشون. بچه‌ها دوست داشتن دورش جمع بشن... انگار اصلاً از فضای سنگین کارش، چیزی با خودش نیاورده بود خونه.چشمانش را باریک کرد و لبخندی آرام کنج لب انداخت و گفت: با اون هیبت و مقام، وقتی بین بچه‌ها می‌نشست، هیچ فاصله‌ای حس نمی‌کردی. از اونایی بود که وقتی بودن، خونه واقعاً خونه می‌شد.صدایش شکست. قطره اشکی بر گونه‌اش چکید: گرچه شهادت لیاقتش بود، اما نبودنش داغی شد که تا ابد روی سینه‌ام سنگینی می‌کنه.
 
 

شاید فقط همین

سکوت کرده بودم. فقط نگاهش می‌کردم. آرام پرسیدم: «اگر سردار رشید، برادرتان، یک‌بار دیگر روبه‌رویتان بایستد، چه می‌گویید؟اشک، پیش از کلمات از چشمش گریخت.بغض آرام نشست پشت صدایش و لحظه‌ای گذشت تا توانست زمزمه کند: هیچ نمی‌گویم. فقط به جبران تمام سال‌هایی که نبود، در آغوشش می‌کشم. و نفس می‌زنم در عطر حضورش. شاید فقط همین.
 

قصه‌ی ناتمام

سکوت دوباره خانه را پُر کرد. تنها صدای پرنده‌های پشت پنجره می‌آمد و تیک‌تاک ساعت. آقا محمدعلی بلند نشد، چیزی نگفت. فقط چشم دوخته بود به عکس قاب‌شده‌ای که حالا تنها نشانی از برادرش بود. انگار دیگر حرفی نمانده بود؛ یا شاید، هرچه باید گفته می‌شد، در آن سکوت سنگین گفته می‌شد.و همین‌جا بود که می‌شد فهمید: غلامعلی رشید با نبودنش، تمام نشد...غلامعلی رشید، فرمانده‌ای از تبار سکوت و شعور بود؛ از آن‌ها که نامشان آرام گفته می‌شود، اما وزن‌شان روی دوش تاریخ می‌ماند.او با شهادت، نه تمام شد، نه خاموش؛ بلکه آغاز شد. آغاز راهی بلند برای نسل‌هایی که هنوز ایستادگی را زمزمه می‌کنند و امنیت را از نگاهِ بی‌ادعاها می‌فهمند.
 
در روزگار فراموشی‌ها، او به خاطره نپیوست؛ به مسیر پیوست و چه افتخاری بالاتر از این‌که مردی در تاریکی جنگید، تا ما امروز در روشنایی زندگی کنیم؟
 
او مردی نبود که در یک خانه بماند، در یک عکس قاب شود، یا حتی در یک مراسم به پایان برسد.رد پایش بر نقشه‌های امنیتی این سرزمین مانده، نگاهش در نگاه صدها شاگرد و هم‌رزم جاری‌ست، و راهی که رفت، حالا جاده‌ای‌ست برای مردانی که هنوز راه را ادامه می‌دهند.او نرفت، بلکه افق شد. غلامعلی رشید، از آن‌ مردانی است که پس از نبودن‌شان، هم تازه هستند.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار