شهید خوشتیپی که عروسیاش را به هم زدند
حاجعباس بنیاسدی، عکسهای محمدعلیاش را از آلبوم گوشی نشانم میدهد، «ببین چقدر خوشتیپ بود و به خودش میرسید، چقدر زیبا بود، قرار عروسیاش را برای شهریور گذاشته بودیم، کارت دعوتشان هم چاپ شد، اما مراسمش به دست کثیفترین موجودات بههم خورد».
به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس، در گوشهای از گلزار شهدا در فاصله چندمتری از مزار حاجقاسم، هفت جوان شهید کرمانی را به خاک سپردهاند که در تجاوز صهیونیستها در یزد به شهادت رسیدند، اسم اینجا را قطعه علیاکبرها گذاشتهام.
در قطعه علیاکبرها، پدر شهید محمدعلی بنیاسدی را میبینم که بعد از گذشت یکماه از شهادت پسر رشیدش هنوز مثل روز اول بیقرار است، از این طرف به آن طرف مزار میرود، عکس محمدعلی را با وسواس جابهجا میکند و به مهمانان خوشامد میگوید.
وقتی کارهای پدر شهید تمام میشود، میروم کنارشان، سلام میکنم و بعد از معرفی خودم، خواهش میکنم برایم از شهید تعریف کند و او، پدرانه قبول میکند.
.png)
او پسر ملت و ولایت بود
.png)
.png)
.png)
.png)
.png)
.png)
.png)
.png)
.png)
در قطعه علیاکبرها، پدر شهید محمدعلی بنیاسدی را میبینم که بعد از گذشت یکماه از شهادت پسر رشیدش هنوز مثل روز اول بیقرار است، از این طرف به آن طرف مزار میرود، عکس محمدعلی را با وسواس جابهجا میکند و به مهمانان خوشامد میگوید.
وقتی کارهای پدر شهید تمام میشود، میروم کنارشان، سلام میکنم و بعد از معرفی خودم، خواهش میکنم برایم از شهید تعریف کند و او، پدرانه قبول میکند.
.png)
حاجآقا بنیاسدی پیش از آنکه از محمدعلیاش برایم تعریف کند از مردم کرمان برای حضور گرم و پرشورشان در مراسم تشییع، تدفین و ترحیم شهیدش تشکر میکند. تأکید حاجعباس این است که محمدعلی، فقط فرزند او نبوده، بلکه فرزند ملت ایران، ولایت و مسلمانان جهان بوده است که مردم اینچنین برای او و رفقای شهیدش سنگتمام گذاشتند.
.png)
ماجراهای شنیدنی دوقلوهای خانواده بنیاسدی
بابای شهید، لبخندی شیرین میزند و برمیگردد به ۳۳ سال قبل، به روز بیستوهفتم آذرماه سال ۷۱، همان روزی که محمدعلی و برادر دوقلویش، محمدرضا بهدنیا آمدند. محمدعلی یک دقیقه زودتر بدنیا آمد و فرزند سوم خانواده بنیاسدی شد و محمدرضا هم چهارمین فرزندشان و تهتغاری خانواده.
پدر شهید میگوید: این دو تا پسر از همان کودکی خیلی برای همه عزیز بودند و جای خودشان را توی دلها باز میکردند، خدا میداند بخاطر چهرههای زیبا و دوقلو بودنشان بود یا چیز دیگر. همین حالا هم خیلیها به من میگویند، وقتی عکس شهیدتان را میبینیم توی قلب ما جا میگیرد.
او تعریف میکند: وقتی دوقلوها بهدنیا آمدند، خالهشان برای اینکه همسرم کمی استراحت کند، گفت یکی از دوقلوها را چند روزی میبرم و از او مراقبت میکنم، محمدرضا را با خودش برد، همسرم اینقدر توی این دو، سه روز گریه کرد که با خاله بچهها، تماس گرفتم و گفتم، تو را خدا، بچه را بیاور، گریههای مادرشان، بیشتر از اذیت بچهها، ما را اذیت میکند.
محمدرضا و محمدعلی را تا ۶ ماهگی در کنار خودمان میخواباندیم، محمدرضا کنار مادرش و محمدعلی کنار من. حاجعباس بغض میکند و ادامه میدهد: الان گاهی به خانمم میگویم تو میفهمیدی، محمدعلی ما را تنها میگذارد و میرود، برای همین او را کنار من میگذاشتی و محمدرضا را پیش خودت میخواباندی.
محمدعلی و محمدرضا در شهر بافت به دبستان رفتند، محمدعلی در مدرسه نمونه دولتی قبول شد، اما وقتی خانواده آقای بنیاسدی به کرمان منتقل شدند، دوباره دوقلوها با هم همکلاسی شدند و در رشته ریاضیفیزیک دیپلم گرفتند. محمدعلی، مهندسی برق دانشگاه آزاد کرمان قبول شد و محمدرضا هم مهندسی شهرسازی.
پدر شهید میگوید: این دو تا پسر از همان کودکی خیلی برای همه عزیز بودند و جای خودشان را توی دلها باز میکردند، خدا میداند بخاطر چهرههای زیبا و دوقلو بودنشان بود یا چیز دیگر. همین حالا هم خیلیها به من میگویند، وقتی عکس شهیدتان را میبینیم توی قلب ما جا میگیرد.
او تعریف میکند: وقتی دوقلوها بهدنیا آمدند، خالهشان برای اینکه همسرم کمی استراحت کند، گفت یکی از دوقلوها را چند روزی میبرم و از او مراقبت میکنم، محمدرضا را با خودش برد، همسرم اینقدر توی این دو، سه روز گریه کرد که با خاله بچهها، تماس گرفتم و گفتم، تو را خدا، بچه را بیاور، گریههای مادرشان، بیشتر از اذیت بچهها، ما را اذیت میکند.
محمدرضا و محمدعلی را تا ۶ ماهگی در کنار خودمان میخواباندیم، محمدرضا کنار مادرش و محمدعلی کنار من. حاجعباس بغض میکند و ادامه میدهد: الان گاهی به خانمم میگویم تو میفهمیدی، محمدعلی ما را تنها میگذارد و میرود، برای همین او را کنار من میگذاشتی و محمدرضا را پیش خودت میخواباندی.
محمدعلی و محمدرضا در شهر بافت به دبستان رفتند، محمدعلی در مدرسه نمونه دولتی قبول شد، اما وقتی خانواده آقای بنیاسدی به کرمان منتقل شدند، دوباره دوقلوها با هم همکلاسی شدند و در رشته ریاضیفیزیک دیپلم گرفتند. محمدعلی، مهندسی برق دانشگاه آزاد کرمان قبول شد و محمدرضا هم مهندسی شهرسازی.
دوقلوها در پیادهروی اربعین حسینی
.png)
جریان «شهید ظهور» روی مزار محمدعلی چیست؟
حاجآقا بنیاسدی میگوید: محمدعلی در سهسالونیم، درسش را تمام کرد، خیلی باهوش بود، اصلا انسان عجیبی بود نه اینکه چون شهید شده، بخواهم تعریفش را بکنم، به خود شهید قسم، نه!
چند روز دیگر چهلم شهدای کرمانی در حمله صهیونیستهاست و سنگمزار شهدای اقتدار را گذاشتهاند، فقط روی مزار شهید محمدعلی بنیاسدی نوشته شده است، «شهید ظهور»، از بابای شهید ماجرای این کلمه (ظهور) را هم میپرسم.
او میگوید: علی آقایِ شهید ملت؛ شهید اقتدار و شهید ظهور؛ همیشه درباره ظهور و مهدویت در خانه با ما صحبت میکرد و دوست داشتم روی سنگ مزارش بنویسیم، «شهید ظهور» که گفتند نمیشود، اما بعد متوجه شدیم یک خانم دانشجو با خط خوش این کلمه ظهور را روی سنگ مزارش نوشته است.
علی، همیشه میگفت: خودتان را به یکی از ۱۴ معصوم (ع) وصل کنید، خودش همیشه به حضرت فاطمهزهرا (س) متوسل میشد.
چند روز دیگر چهلم شهدای کرمانی در حمله صهیونیستهاست و سنگمزار شهدای اقتدار را گذاشتهاند، فقط روی مزار شهید محمدعلی بنیاسدی نوشته شده است، «شهید ظهور»، از بابای شهید ماجرای این کلمه (ظهور) را هم میپرسم.
او میگوید: علی آقایِ شهید ملت؛ شهید اقتدار و شهید ظهور؛ همیشه درباره ظهور و مهدویت در خانه با ما صحبت میکرد و دوست داشتم روی سنگ مزارش بنویسیم، «شهید ظهور» که گفتند نمیشود، اما بعد متوجه شدیم یک خانم دانشجو با خط خوش این کلمه ظهور را روی سنگ مزارش نوشته است.
علی، همیشه میگفت: خودتان را به یکی از ۱۴ معصوم (ع) وصل کنید، خودش همیشه به حضرت فاطمهزهرا (س) متوسل میشد.
.png)
این شهید شعر میگفت و پیتزاها و استیکهایش حرف نداشت
دخترعمه شهید یکبار از دانشگاه برای داییاش خبر میآورد که یکی از اساتید، کلاس را سپرده دست محمدعلی، وقتی حاجعباس از محمدعلی جریان را میپرسد، او میخندد و میگوید: حالا چیز مهمی نبود که بخواهم، حرفش را بزنم.
پدر شهید تعریف میکند: به علی گفتم برای تو فرقی نمیکند ولی برای من خیلی مهم است که بدانم استاد، کلاسش را سپرده به پسر من و بعد او برایم تعریف کرد، بچهها به من میگویند، علی بیا و برای ما کلاس رفع اشکال برگزار کن، اما قبول نمیکنم، گفتم چرا بابا؟!، گفت: بیشتر آنها دختر هستند و بعضیهایشان هم ظاهرشان خوب نیست.
شهید ایران، ورزشکار بود و خیلی به فوتبال، کوهنوردی و تنیس علاقه داشت. محمدعلی به شعر و هنر علاقه داشت، شعرهای قشنگی میگفت و حتی یکی از شعرهایش را یکی از خوانندهها خوانده است.
اگر نیامدی و مُردم
در انتظار اگر مُردم
و بیقرار اگر مُردم
بگو که آن همه زیبایی
کجای این همه ویرانیست
گناهت آنچه نمیدانیست
پدر شهید تعریف میکند: به علی گفتم برای تو فرقی نمیکند ولی برای من خیلی مهم است که بدانم استاد، کلاسش را سپرده به پسر من و بعد او برایم تعریف کرد، بچهها به من میگویند، علی بیا و برای ما کلاس رفع اشکال برگزار کن، اما قبول نمیکنم، گفتم چرا بابا؟!، گفت: بیشتر آنها دختر هستند و بعضیهایشان هم ظاهرشان خوب نیست.
شهید ایران، ورزشکار بود و خیلی به فوتبال، کوهنوردی و تنیس علاقه داشت. محمدعلی به شعر و هنر علاقه داشت، شعرهای قشنگی میگفت و حتی یکی از شعرهایش را یکی از خوانندهها خوانده است.
اگر نیامدی و مُردم
در انتظار اگر مُردم
و بیقرار اگر مُردم
بگو که آن همه زیبایی
کجای این همه ویرانیست
گناهت آنچه نمیدانیست
.png)
علی در مقطع کارشناسی ارشد برق در دانشگاه آزاد تهران هم قبول شد، اما فقط یکماه در کلاسها شرکت کرد و انصراف داد، میگفت: محیط آنجا با روحیهام سازگار نیست.
دوقلوها بیکار بودند، محمدرضا پیشنهاد داد مغازه فستفودی باز کنیم، گفتم: بابا! من سالها نظامی بودم حالا بیایم توی فلان محله و مغازهداری کنم، محمدعلی گفت: بابا! ما که پشت مغازه کار میکنیم، شما هم خریدها را انجام میدهید و نظارت میکنید، سالن را هم میدهیم دست نیروها.
خیلی دوستشان داشتم، قبول کردم. علی خیلی زود فوتوفن کار را یاد گرفت، پیتزاها و برگرهای خیلی خوشمزهای درست میکرد، استیکهایی میزد که توی کرمان نمونهاش پیدا نمیشد.
قیمت مواد اولیه و کرایهها که خیلی بالا رفت و دیگر رستورانداری، چیزی به غیر از ضرر نداشت، مغازه را بستیم و چند ماه بعد هم کرونا آمد.
وقتی محمدعلی «سبزپوش» شد
دوقلوها بیکار بودند، محمدرضا پیشنهاد داد مغازه فستفودی باز کنیم، گفتم: بابا! من سالها نظامی بودم حالا بیایم توی فلان محله و مغازهداری کنم، محمدعلی گفت: بابا! ما که پشت مغازه کار میکنیم، شما هم خریدها را انجام میدهید و نظارت میکنید، سالن را هم میدهیم دست نیروها.
خیلی دوستشان داشتم، قبول کردم. علی خیلی زود فوتوفن کار را یاد گرفت، پیتزاها و برگرهای خیلی خوشمزهای درست میکرد، استیکهایی میزد که توی کرمان نمونهاش پیدا نمیشد.
قیمت مواد اولیه و کرایهها که خیلی بالا رفت و دیگر رستورانداری، چیزی به غیر از ضرر نداشت، مغازه را بستیم و چند ماه بعد هم کرونا آمد.
وقتی محمدعلی «سبزپوش» شد
یک روز علی آمد و گفت: بابا! میخواهم وارد سپاه شوم، من برق خواندهام و میتوانم به کشورم خدمت کنم. من که خودم توی سپاه بودم، گفتم: نظامی بودن، عشق میخواهد، باید عاشق باشی که وارد سپاه بشوی، من که حرفی ندارم، ولی به این فکر کن، اگر عاشق نباشی، میبُری.
علی از کلاس اول راهنمایی عضو بسیج بود، در گزینش شرکت کرد و وارد سپاه شد. در دورههای آموزشی در تهران هم شرکت کرد و آنجا هم شاگرد نمونه شد، از او خواستند در تهران بماند، اما قبول نکرد و به کرمان برگشت، چون نامزدش هم اینجا بود.
و حالا عشق
علی از کلاس اول راهنمایی عضو بسیج بود، در گزینش شرکت کرد و وارد سپاه شد. در دورههای آموزشی در تهران هم شرکت کرد و آنجا هم شاگرد نمونه شد، از او خواستند در تهران بماند، اما قبول نکرد و به کرمان برگشت، چون نامزدش هم اینجا بود.
و حالا عشق
پدر شهید از عاشق شدن محمدعلی هم تعریف میکند: علی، در دانشگاه با دخترعموی همسرش همکلاسی بود از طریق او با هم آشنا شدند، بعد به ما گفت که فاطمهخانم را پسند کرده است و ما هم رفتیم خواستگاری، عروسم و خانوادهاش خیلی محترم هستند و علی هم برای آنها نهتنها داماد که پسر و برادر بود و حالا همه آنها دارند از داغ علی میسوزند.
علی همیشه مأموریتهای دو، سهروزه میرفت و برمیگشت، همین که از راه میرسید، دوش میگرفت و حسابی بهخودش میرسید و میرفت پیش همسرش. علی و فاطمه، فقط زن و شوهر نبودند، با هم رفیق بودند.
علی همیشه مأموریتهای دو، سهروزه میرفت و برمیگشت، همین که از راه میرسید، دوش میگرفت و حسابی بهخودش میرسید و میرفت پیش همسرش. علی و فاطمه، فقط زن و شوهر نبودند، با هم رفیق بودند.
.png)
این صحنهی وداع آشناست
شب عیدغدیر با خانواده همسرش رفته بود پارک و غذا را هم بیرون خورده بودند، شب آمد خانه، ماشین من را گرفت که فردا صبح از همان خانه پدر همسرش برود سرکار. برای نماز صبح که بیدار شدم، دیدم علی کلید انداخت و آمد توی خانه، تعجب کردم، گفتم: علی کجا بودی؟ گفت: اسرائیل حمله کرده و آمادهباش هستیم. لطفا شما من را برسان محل کارم.
ساک مأموریتش را برداشت، سوار ماشین شدیم و به محل کارش رفتیم، همیشه وقتی او را میرساندم، جلوی دژبانی پیادهاش میکردم و برمی گشتم خانه، اما نمیدانم آن روز صبح چه شد که وقتی علی از ماشین پیاده شد، همانجا ماندم و رفتنش را تماشا کردم، ساکش را گرفته بود توی دست راستش و راه میرفت، از نگاه کردنش سیر نمیشدم.
این قسمت از خاطرات حاجعباس برای بسیاری از ما خیلی آشناست:
«آقا اباعبداللهالحسین (ع)، علیاکبرش را، جانش را از خودش جدا کرد و به طرف میدان فرستاد.
فرزندم! چند قدم آهسته برو، بگذار قدوبالایت را ببینم، بگذار رفتنت را ببینم. ای جوان رشید من! ای جوان با تقوای من!
من نگویم که تو ای ماه نرو
لیک قدری بر من راه برو»
دارایی شهید بنیاسدی در این دنیا
ساک مأموریتش را برداشت، سوار ماشین شدیم و به محل کارش رفتیم، همیشه وقتی او را میرساندم، جلوی دژبانی پیادهاش میکردم و برمی گشتم خانه، اما نمیدانم آن روز صبح چه شد که وقتی علی از ماشین پیاده شد، همانجا ماندم و رفتنش را تماشا کردم، ساکش را گرفته بود توی دست راستش و راه میرفت، از نگاه کردنش سیر نمیشدم.
این قسمت از خاطرات حاجعباس برای بسیاری از ما خیلی آشناست:
«آقا اباعبداللهالحسین (ع)، علیاکبرش را، جانش را از خودش جدا کرد و به طرف میدان فرستاد.
فرزندم! چند قدم آهسته برو، بگذار قدوبالایت را ببینم، بگذار رفتنت را ببینم. ای جوان رشید من! ای جوان با تقوای من!
من نگویم که تو ای ماه نرو
لیک قدری بر من راه برو»
دارایی شهید بنیاسدی در این دنیا
ساک مأموریت، سجاده، کتاب دعا و یک دفتر خاطرات از محمدعلی برای عزیزانش بهیادگار مانده است، حاجعباس میگوید: توی دفتر خاطراتش از شهادت 6 نفر از رفقایش به دست صهیونیستها نوشته است که یک روز قبل از شهادت خودش، شهید شدهاند و اینکه چقدر ناراحت بوده که آنها شهید شدهاند و او هنوز زنده است.
پدر شهید از شب قبل از شهادت محمدعلی روایت میکند: خانه شلوغ بود، توی هال بودیم، تلفن همسرم زنگ خورد، او به اتاق رفت و بعد از دو دقیقه آمد، دیدم، گریه میکند، گفتم: خانم! چرا گریه میکنی؟. گفت: علی زنگ زده بود،گفتم مگه زنگ زدن علی گریه دارد؟، همسرم در جواب من گفت، داشت، وصیت میکرد.
آن شب اصلا فکرش را نمیکردم که علی، فردا شهید میشود، گفتم: خب! همیشه میگفتی، همه شهید دارند، اما ما شهیدی نداریم که دستمان را بگیرد، حالا شما هم مادر شهید میشوی.
پرسیدم، حالا چی وصیت کرده است، همسرم گفت: علی میگوید 6 تا روزه قضا دارم که بهخاطر مسافرت نتوانستم، بگیرم، احتمالا چند تا نماز صبح قضا هم از دوران نوجوانی دارم، به همسرم گفتم: بهش میگفتی، خودت نماز قضاهایت را بخوان که همسرم جواب داد: علی گفته، مامان! من توی این روزها در هر شبانهروز فقط دو ساعت توانستم بخوابم و خیلی مشغول بودم و نتوانستم این چند رکعت نماز قضا را بخوانم.
پسرم دُرست گفته بودم چون جنگ ما فقط با صهیونیستها نبود، با آمریکا و ناتو و خیلی از کشورهای دیگر هم بود، ولی بچههای ما هم جواب خوبی به آنها دادند.
پدر شهید از شب قبل از شهادت محمدعلی روایت میکند: خانه شلوغ بود، توی هال بودیم، تلفن همسرم زنگ خورد، او به اتاق رفت و بعد از دو دقیقه آمد، دیدم، گریه میکند، گفتم: خانم! چرا گریه میکنی؟. گفت: علی زنگ زده بود،گفتم مگه زنگ زدن علی گریه دارد؟، همسرم در جواب من گفت، داشت، وصیت میکرد.
آن شب اصلا فکرش را نمیکردم که علی، فردا شهید میشود، گفتم: خب! همیشه میگفتی، همه شهید دارند، اما ما شهیدی نداریم که دستمان را بگیرد، حالا شما هم مادر شهید میشوی.
پرسیدم، حالا چی وصیت کرده است، همسرم گفت: علی میگوید 6 تا روزه قضا دارم که بهخاطر مسافرت نتوانستم، بگیرم، احتمالا چند تا نماز صبح قضا هم از دوران نوجوانی دارم، به همسرم گفتم: بهش میگفتی، خودت نماز قضاهایت را بخوان که همسرم جواب داد: علی گفته، مامان! من توی این روزها در هر شبانهروز فقط دو ساعت توانستم بخوابم و خیلی مشغول بودم و نتوانستم این چند رکعت نماز قضا را بخوانم.
پسرم دُرست گفته بودم چون جنگ ما فقط با صهیونیستها نبود، با آمریکا و ناتو و خیلی از کشورهای دیگر هم بود، ولی بچههای ما هم جواب خوبی به آنها دادند.
.png)
همسرم ادامه داد: علی گفته من که از مال دنیا هیچی ندارم، فقط قسطهای چند تا وام هست که همسرم از همه آنها خبر دارد. از او پرسیدم، پس ماشینی که ثبتنام کردی چی؟، گفت: ماشین هم به اسم فاطمه است و مال من نیست.
ماجرای سجاده روی مزار شهید بنیاسدی چه بود؟
ماجرای سجاده روی مزار شهید بنیاسدی چه بود؟
شبها اگر دیروقت هم به خانه میآمد، چند صفحه قرآن میخواند، هیچ وقت بچهها را مجبور نکردم نماز بخوانند، اما نماز شب هم میخواند.
یک روز همسرش یک سجاده را آورد و انداخت روی مزارش، پرسیدم، این چیست؟، گفت: این سجادهایست که علی توی خانه ما، نمازها و نماز شبش را روی آن میخواند.
بابای شهید چند تا از عکسهای پسرش را توی گوشی نشانم میدهد، میگوید: نگاه کنید، چقدر بهخودش میرسید، چقدر چهرهاش زیبا بود، این عکسش هم برای پیادهروی اربعین است. و من اشک میریزم.
یک روز همسرش یک سجاده را آورد و انداخت روی مزارش، پرسیدم، این چیست؟، گفت: این سجادهایست که علی توی خانه ما، نمازها و نماز شبش را روی آن میخواند.
بابای شهید چند تا از عکسهای پسرش را توی گوشی نشانم میدهد، میگوید: نگاه کنید، چقدر بهخودش میرسید، چقدر چهرهاش زیبا بود، این عکسش هم برای پیادهروی اربعین است. و من اشک میریزم.
.png)
شهریور دامادیاش بود، اما اسرائیل شهیدش کرد
حاجعباس میگوید: عصر شهادت علی، توی خانه بودم، برادر همسرم تماس گرفت، صدایش بغض داشت، حال علی را پرسید، گفتم: دیشب با مادرش صحبت کرده و سلام رسانده است، چند دقیقه بعد، دامادم زنگ زد و گفت: کجایی؟ گفتم خانه، پرسید تنهایی؟ گفتم بله، خانمت با مادرش رفتن بیرون و در کمال ناباوری با گریه به من گفت: علی، شهید شده است.
به این قسمت صحبتهای حاجعباس که میرسیم، او دیگر نمیتواند طاقت بیاورد، در حالی که اشک میریزیم، برای لحظاتی سکوت برقرار میشود.
پدر شهید ادامه میدهد: قرار بود، همین شهریوری مراسم عروسی محمدعلی و فاطمه برگزار شود، حتی کارت دعوتشان را هم چاپ کرده بودند، روی کارت عروسیشان به انگلیسی هم کلماتی نوشته شده بود، گفتم: حالا چرا انگلیسی، شاید یکی نتواند این کلمات را بخواند، علی خندید و گفت: شاید همین کلمات یک روزی بهدرد بخورد و حالا بعد از شهادتش که این کارت در فضای مجازی پخش شده و مردم در سراسر جهان کلمات انگلیسی آن را میخوانند و به جنایتهای صهیونیستها آگاه میشوند، به این حرف حاجقاسم میرسم که گفت: «باید شهید باشی، تا شهید شوی».
به این قسمت صحبتهای حاجعباس که میرسیم، او دیگر نمیتواند طاقت بیاورد، در حالی که اشک میریزیم، برای لحظاتی سکوت برقرار میشود.
پدر شهید ادامه میدهد: قرار بود، همین شهریوری مراسم عروسی محمدعلی و فاطمه برگزار شود، حتی کارت دعوتشان را هم چاپ کرده بودند، روی کارت عروسیشان به انگلیسی هم کلماتی نوشته شده بود، گفتم: حالا چرا انگلیسی، شاید یکی نتواند این کلمات را بخواند، علی خندید و گفت: شاید همین کلمات یک روزی بهدرد بخورد و حالا بعد از شهادتش که این کارت در فضای مجازی پخش شده و مردم در سراسر جهان کلمات انگلیسی آن را میخوانند و به جنایتهای صهیونیستها آگاه میشوند، به این حرف حاجقاسم میرسم که گفت: «باید شهید باشی، تا شهید شوی».
حاجعباس قبل از شهادت محمدعلی، دو خواب هم دیده است که این دو خواب را نشانههایی برای شهادت پسر قهرمانش میداند، او تعریف میکند: یک شب خواب دیدم با همسرم همراه با کاروانی که چهره اعضای کاروان مشخص نبود به کربلا رفتیم، شب غدیر هم سردار سلیمانی را در خواب دیدم که با مرحوم پدرش همراه بودند و میخواست به منزل ما بیاید، به من گفت: آمادگی دارید؟، مقداری مکث کردم، رو کرد به من و گفت: هنوز آمادگی ندارید؟، گفتم: چرا آمادهایم، باهم آمدیم منزل، او به بچهها پول میداد و مردم میآمدند و به او نامه میدادند و سرداردلها هم جواب نامهها را میداد و حالا فکر میکنم: منظور حاجقاسم این بود که باید برای شهادت علی آماده باشیم.
رفاقت تا شهادت
رفاقت تا شهادت
علی با شهید «حبیب امیری» دوست صمیمی بود، روز شهادتش هم با هم بودند و با هم شهید شدند. شهدا را آوردند معراج شهدای کرمان، دست فاطمه را گرفته بودم و وارد معراج شدیم، گفت: بابا! پیکر حبیب کجاست؟، رفتیم سراغ حبیب، بعد هم یاسر، عروسم میگفت: علی خیلی از رفقایش تعریف میکرد، میخواهم، سلامش را به آنها برسانم. پیکر علی کنار پیکر یاسر بود، گفتم: فاطمه! این علی ماست.
حاجعباس میخواهد، خاطره دیگری تعریف کند، اما از او خواهش میکنم برایم از حرفهایش با شهید در اولین دیدار بعد از شهادتش در معراج شهدا بگوید.
حرفهای پدر و پسری در معراج شهدا
حاجعباس میخواهد، خاطره دیگری تعریف کند، اما از او خواهش میکنم برایم از حرفهایش با شهید در اولین دیدار بعد از شهادتش در معراج شهدا بگوید.
حرفهای پدر و پسری در معراج شهدا
او تعریف میکند: در معراج شهدا با علی خیلی حرف زدم، حتی حرفهایم را نوشتم، دستم را گذاشتم روی پیکرش، گفتم: جانِ من!، پدر خوبی برای تو نبودم، اما خواهش میکنم، عزیزم! تو فرزند خوبی برای من باش، تو پسری کن و از من غافل نشو.
وقتی میخواستند علی را دفن کنند، خودم همراه با آقای حجتی رفتم توی قبر، چیزهایی را از پیکر سوخته او متوجه شدم، تعجب نکردم، چون در جنگ هم بارها این تنهای پارهپاره را دیده بودم، مثل علیاکبر (ع)، ولی خب!، دوست نداشتم، مادر و همسرش بیایند و ببینند.
وقتی میخواستند علی را دفن کنند، خودم همراه با آقای حجتی رفتم توی قبر، چیزهایی را از پیکر سوخته او متوجه شدم، تعجب نکردم، چون در جنگ هم بارها این تنهای پارهپاره را دیده بودم، مثل علیاکبر (ع)، ولی خب!، دوست نداشتم، مادر و همسرش بیایند و ببینند.
.png)
بابای شهید، دل سوختهاش را چگونه آرام میکند؟
الان یک ماه میشود که دلتنگیم، روزبهروز بدتر میشویم، درست است که پسر ما برای خدا رفته است، اما من هم پدر هستم، گاهی وقتها که تنها میشوم، گریه میکنم، قلبم میسوزد، بعد به دلم میگویم: برای دل امام حسین (ع) گریه کن، آقا علیاکبر (ع) شهید شد، او خوشتیپتر از علی بود، قیافهاش نزدیکترین قیافه به پیغمبر (ص) بود، ببین! امام حسین (ع) چه کشید، علیاصغرش و هفتاد و دو تن از یارانش و حضرت ابالفضل (ع) هم شهید شدند. بعد هم میگویم: خب دیگه حالا! خدا را شکر که بچه من چاقو نخورد، تصادف نکرد و در راه خدا رفت و خدا هم خیلی خوب انتخابش کرد ... .
.png)
قلمهایی که از موشکها قویترند
صحبتهایمان با حاجآقا بنیاسدی که تمام میشود، درخواست میکنم، این اجازه را به من بدهند تا با مادر، همسر و برادر دوقلوی شهید هم در روزهای آینده گفتوگو کنم و باز هم تأکید میکنم، هدفم، از مصاحبهها و گزارشهای شهدای اقتدار این است که این بچههای نخبه، وطندوست و عاشق مردم، گمنام نمانند.
حاجعباس اما نه تنها از این مصاحبهها استقبال میکند، بلکه حرفی میزند که دلم را برای نوشتن از شهدای اقتدار قرصتر میکند، او میگوید: قدرت قلم شما خبرنگاران از قدرت موشکها هم بیشتر است.
حاجعباس اما نه تنها از این مصاحبهها استقبال میکند، بلکه حرفی میزند که دلم را برای نوشتن از شهدای اقتدار قرصتر میکند، او میگوید: قدرت قلم شما خبرنگاران از قدرت موشکها هم بیشتر است.