یک ایرانی غریب، دنبال نشانی از بهلول میگردد!
به گزارش شهدای ایران: به بهانه هفتم مرداد، بیستمین سالروز وفات رهبر قیام مسجد گوهرشاد، شیخ محمدتقی بهلول!
خلقش آن روز تنگبود. به خلاف همشهریانش برخورد گرمی نداشت و کلامش پر بود از نیش و کنایه و این اصلا اتفاق خوبی برای روز آشنایی نبود. با لهجه غلیظ و شیرین هزارگیِ اهالی بهسود، برای مصاحبه نکردن بهانه میآورد. ساکن هرات بود و آمده بود کابل برای دیدن پسرش. میگفت حرفهای ما برای شما ایرانیها بیفایده است و دردی از کسی دوا نمیکند. از هر دری وارد میشدم در را میبست و بدوبدو پشت در بعدی میایستاد. محمد اسماعیل صفدری نماینده دوره پانزدهم پارلمان افغانستان بود و البته از فعالین دوره جهاد. از طرفداران شهید مزاری که به حزب وحدت پیوستهبود و بعد معاون دفتر مرکزی حزب در کابل شدهبود.
گفتم: ببینید حاج آقا! اسناد مکتوب از دوره جهاد خیلی کم است و هرچه ماجراست توی سینه آدمها دفنشده. اگر امثال شما حرف نزنند این حرفهایِ مدفون در سینهها در خاکها دفن خواهندشد. بعد برای محکمکاری مثالی زدم که برگ برندهام شد. گفتم: شیخ محمدتقی بهلول که به فرموده آیتالله خامنهای یکی از شگفتیهای روزگار ماست و رهبر قیام مسجد گوهرشاد بود، سیویک سال در افغانستان شما زندان و تبعید بوده. اما وقتی بعد از پنجاه سال دنبال ردی از او در اینجا میگردم هیچ کسی را پیدا نمیکنم که روایتی از زندگی او در این سیسال داشتهباشد. چرا؟ چون هیچکس فکر نکرده ممکن است این خاطرات بعدا لازم باشد!
به سرعت به سمتم چرخید و با تعجب نگاهم کرد. گفت: شما جناب بهلول را از کجا میشناسی؟
جواب دادم که در نوجوانی دربارهاش خواندم و به شخصیتش علاقهمند شدم. اشعار و کتاب خاطرات سیاسیاش را خواندهام و این توفیق را داشتم که چندماه مانده به وفاتش او را ببینم.
مهلت صحبت ندادم و از گوشی یادداشت نمیخواهم طعم هیچ غذایی زیر دندانم برود را که سال 96 درباره بهلول و آن دیدار منتشر کردهبودم برایش خواندم:
«بیهوش بود. پیر و چروک. دراز به دراز افتاده بود روی تخت. به پهلوی راستش. سرش رو به دیوار بود. سرم را بردم پایین تر. بو کشیدم. دوباره و سه باره و چندباره. دستم را گذاشتم روی سرش. زانو زدم. صورتش را بوسیدم. چشمهایش. پیشانیاش و آخر سر دستهایش. زمخت بود و زبر. قبل از اینکه بلند شوم دوباره بو کشیدم. دوباره و سه باره و چندباره. اینقدر که مطمئن شوم تمام آن عطر مال خودم شده است...»
همین چند خط کفایت میکرد که حاجی صفدری خودش را چهارزانو کند و رویش را کامل به سمتم برگرداند. متکایی که به آن تکیه دادهبود را روی پایش بگذارد و با دقت گوش بدهد.
یادداشت که تمام شد، سرم را آوردم بالا. چشمانش خیس بود. روی زانو جلو آمد و به رسم خودشان دوباره بغلکشی کرد و مرا در آغوش گرفت.
گفت: میبینی دنیا چقدر کوچک است؟حالا حساب ما با هم فرق میکند. یک عزیز مشترک داریم که ما و شما را با هم رفیق میکند! گفتی کتاب خاطرات بهلول را خواندهای! بهلول میگوید: دو پیرهدار(نگهبان) داشتم که یکی هزاره بود و یکی ازبک و آن نگهبان هزاره با من مهربان بود.
من پسر همان نگهبان هزاره بهلولم! خودم هم از جناب بهلول خاطره دارم و بیآنکه مکث کند، شروع به تعریف کرد:
رمضان سال ۷۱ همراه همسر و پسر چهل روزهام مهدی، عازم شیراز بودیم. همین که راننده اتوبوس را چالان(روشن) کرد، مهدی از خواب پرید وشروع به گریه کرد. مادرش هرچقدر برای آرامکردنش تلاش کرد موفق نشد. بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و وسط اتوبوس ایستادم تا شاید گریهاش قطع شود اما فایده نداشت.
مسافران از صدای گریه بچه کلافه بودند که مردی با محاسن سفید، چهره ای آرام و لهجه شیرین کابلی نگاهی به ما انداخت و با تبسمی پدرانه گفت: چرا گریه میکند؟ با درماندگی گفتم: والله نمی دانم جناب! فرمود بدش من! دلدل کنان، اما با نگاهی پر از اعتماد مهدی را به آغوش آن مرد سپردم. نوزاد را به سینه فشرد، پیشانیاش را بوسید و با وقاری خاص به گوش راستش اذان گفت. به «حى على الصلاه» که رسید مهدی آرام گرفت و صدایش خاموش شد. آرامش به چهرهاش نشست و پلکهایش نیمه بستهشد. اذان که تمام شد، پیشانی اش را دوباره بوسید و به گوش چپش اقامه گفت و مهدی ما به خواب رفت. برای سومین بار به پیشانی نوزاد بوسه زد و کودک را به من برگرداند. فرزندی که پدر و مادر نتوانستهبودند ساکت کنند را پیرمرد با یک اذان و اقامه خواباند. با قلبی لرزان و لبریز از شگفتی و احترام پرسیدم: جناب ببخشید! شما حضرت بهلول تشریف دارید؟ لبخندی آنگونه که تنها عارفان و اولیاء خدا میزنند برلبش نشست و فرمود: شما از کجا شناختید؟ عرض کردم پدرم همیشه از کرامات شما از جمله همین آرامکردن نوزادان میگفت. نگهبان شما در زندان جلال آباد ولایت ننگرهار بوده! حضرت بهلول مکثی کرد و گفت: دو پیرهدار هزاره و ازبک داشتم! عرض کردم فرزند محمدابراهیم هزاره هستم. با شنیدن نام پدرم بلند شد و مرا در آغوش کشید، بویید و چهرهام را بوسید. فرمود: بوی محمد را میدهی. عجب! روزگار چه دیداری برای ما نوشته است!
صحبت ما گل انداخت و میگفتیم و میخندیدیم. جناب بهلول گرچه گنابادی بود، اما با من به لهجه کابلی حرف میزد. یکی از روحانیون داخل اتوبوس از صدای صحبت ما حوصلهاش سر رفت و گفت: شما دونفر افغانی کمتر حرف بزنید و بگذارید بخوابیم!
گفتم ایشان افغانی نیستند و حضرت بهلولند. روحانی بنده خدا از جا بلند شد و بعد از عذرخواهی جلو آمد و بهلول را زیارت کرد و بعد یکی یکی بقیه مسافران همین کار را کردند. بین راه تمام مسافران برای بهلول غذا سفارش دادند تا همسفره آنها شود اما عذر خواست و گفت غذای بازار را نمیخورم.
حاجی صفدری گفت: حالا ما به لطف حضرت بهلول با هم رفیق شدهایم. هم برایت از خاطرات جهاد میگویم و هم به دوستانی متصلت میکنم که از زحمتکشان دوره جهاد بودهاند و کمکت میکنم در مورد بهلول بیشتر بشنوی!
شانزدهم بهمن 1401 درحالیکه روبروی حاجی صفدری با دامنِ پیراهن سورمهای افغانیام بازی میکردم و با دقت به حرفهایش گوش میکردم، چهره بزرگمردِ پیرِ مهربانِ بیدندانِ گنابادی و لبخندش توی ذهنم نشستهبود و به سه ماه و نیم گذشته فکر میکردم. در این مدت هرچه دنبال ردی از بهلول گشتم چیزی دستگیرم نشد و درست بعد از ناامیدی، پسر نگهبان هزاره بهلول، در دشت برچی کابل، با جهانی از مهر، میزبانم شدهبود.
بعد از آن روز، دو ماه دیگر با امید و پیگیری بیشتر، نفر به نفر از بهلول پرسیدم اما بازهم چیزی نیافتم. حاج اسماعیل صفدری هم گرچه به همه قولهایش عمل کرد و دوستان بسیاری را راضی به صحبت در مورد دوره جهاد کرد اما یافتن ردی از بزرگمردی که از آخرین حضورش در کابل نیم قرن و شش سال میگذشت کار سادهای نبود.
ناامید نبودم اما مشکل اینجا بود که دو روز بیشتر از سفر پنجماه و چند روزه من باقی نماندهبود و باید برمیگشتم. روز قبل از پرواز، ساعت پنج و نیم صبح که البته به خلاف ما ایرانیها، ساعت رایجی برای تماس تلفنی در افغانستان است، گوشیام زنگ خورد. خواب و بیدار صدای کسی را شنیدم که با لهجهای غلیظ و تقریبا غیرقابل فهم صحبت میکرد.
توی حرفهایش فقط یک کلمه آشنا شنیدم. بهلول! چندبار پرسیدم و تکرار کرد تا عاقبت یک جمله واضح از او شنیدم:
شما همان ایرانی هستی که دوست داری در مورد بهلول بدانی؟ من کمکت میکنم!
بعد از ظهر روز آخر سفر که معمولا وقت خرید سوغاتیست، من در کوچه پسکوچههای چهارراهی دهبوری کابل دنبال خانهای میگشتم که پدربزرگ صاحب آن خانه، دوست بهلول بود. وقت تنگ و حرف بسیار بود. پدربزرگ به قول افغانها فعلا به رحمت خدا رفته بود و پدر صاحب خانه قرار بود از خاطرات پدرش برایم بگوید.شرط کرد که صدایش را ضبط نکنم. چارهای نبود و پذیرفتم:
«پدرم میگفت جناب بهلول در دهمزنگ کابل در زندان بود. غریب بود و من هر هفته برایش میوه و خوراک و میبردم. ساعتی با هم مینشستیم و میگفتیم و میشنیدیم. در شهر پیچیدهبود که ملای ایرانی که در دهمزنگ بندیست، هروقت دلش میخواهد از زندان بیرون میآید و مردم او را میبینند. من از همبندیهایش شنیدهبودم که بهلول شبها در زندان ناپدید میشود. نگهبانها هرچه دنبالش میگردند ردی پیدا نمیکنند اما اول صبح موقع آمارگیری او را حی و حاضر میبینند. رئیس زندان دستور مراقبت بیشتر میدهد، قفل درها چک میشود، نگهبانها تعویض میشوند اما باز هم بهلول شبها غایب است. هرچه از او میپرسیدم به شوخی میگفت چشمهایشان نمیبیند تا اینکه یک نیمه شب در چنداول، محلهای که از کودکی در آن بزرگ شدهبودم، او را دیدم که صورت خود را با شال افغانی پوشاندهبود. فقط چشمهایش دیدهمیشد. کیسهای بزرگ روی دوش نحیفش بود. تا آمدم حرف بزنم با دست اشاره کرد که ساکت باشم. در آن نیمه شب بارانی توی کوچههای چنداول میچرخید و به بعضی خانهها نان میداد و عجیبتر آنکه هرچه از آن کیسه میبخشید تمام نمیشد.
حتی نان چند خانه را به دست من سپرد و خودم نانها را به خانههایی که اشاره میکرد میدادم. همه آنها او را میشناختند اما من با اینکه بزرگشده همان محل بودم هیچ کدام را نمیشناختم. نزدیک سحر مرا در آغوش کشید و اشاره کرد بروم. دهانم مهر شد و بی هیچ حرفی رفتم اما تمام آن خانهها و کوچهها را به خاطر سپردم. تا صبح نخوابیدم. به محض روشن شدن هوا سراغ کوچههای دیشب رفتم. پنجاه سال در آن محله زندگی کردهبودم و همه جایش را میشناختم اما هیچ کدام از آن خانهها را پیدا نمیکردم. فهمیدم که پنهان شدن آن خانهها اتفاقی نیست. آخر هفته که به ملاقات بهلول رفتم از ماجرای آن شب پرسیدم. گفت چیزی نپرس. پذیرفتم اما گفتم چرا هیچ کدام از خانهها را پیدا نکردم؟ خیلی کوتاه و مختصر گفت: اهالی آن خانهها نیازمندان با آبرویی هستند که دوست ندارند آشنایی آنها را بشناسد. گفتم: پس شما که از روز اول در کابل فقط زندانی بودی و یکبار هم توی کابل آزاد نگشتهای از کجا آنها را میشناسی؟ خندید و با زبان بیزبانی به من فهماند که جوابی نخواهم گرفت.»
پیرمرد زار میزد. گفتم: بهلول از اولیای الهی بود. هیچ طفل و نوزاد گریانی در آغوش او نرفت مگر اینکه آرام شد. ماجرای حاج اسماعیل را هم برایش تعریف کردم و شهرتش در این زمینه را یادآور شدم. گفتم: طیالارض، رهایی شبانهاش از زندان و شناسایی نیازمندان و حتی کیسه نانی که تمام نمیشود برای چنین شخصیتی عجیب نیست. خودش همیشه کتمان میکرد اما بارها و توسط افراد متعددی در ایران و عراق خاطرات اینچنینی از او نقل شدهاست. خاطره پدر شما هم تایید دیگری برای این ادعاست. سرش را تکان داد و دوباره گریست.
از صاحبخانه پرسیدم چه کسی من را به شما معرفی کرد؟ گفت چه فرقی میکند؟
آشنای مشترکی با هم نداشتیم. حاج اسماعیل را هم نمیشناخت. هرچقدر سماجت کردم جوابی نداد. پدرش گفت: به پسرم گفتم یک ایرانی اینجا غریب است و دنبال نشانی از بهلول میگردد. پیدایش کن و بیاورش پیش من! گفتم: شما از کجا میدانستید؟ خندید و گفت شاید جناب بهلول نخواسته دست خالی از سفر برگردی. طوری خندید که حسکردم دیگر نباید چیزی بپرسم.
پیاده برگشتم سمت محل اقامت. فصل گل ختم رسل بود. در افغانستان گل محمدی را به این اسم میخوانند. تمام خیابانها از عطر ختم رسل و دل من از یاد بهلول و آن عطر دلانگیز پربود. یادداشت سال 96 را دوباره آوردم تا بخوانم. حالا 20 سال از دیدار آن تنِ نیمهجان گذشتهاست. آن یادداشت اینطور تمام میشود:
«تمام آن دیدار چنددقیقهای را بارها دوره کردهام. خبر فوتش را که شنیدم گریهکردم. در مراسم تشییع توی مدرسه عالی شهید مطهری تکیه داده بودم به ستون و توی خودم رفته بودم... و وای از لحظه آخری که سر چهارراه سرچشمه تابوتش را از دست مردم گرفتند و گذاشتند توی آمبولانس. بهلول رفت گناباد تا در آنجا خاکش کنند و من هنوز روزی نیست که آن صورت چروک و لبهای خندانِ روی دهانِ بیدندان را به یاد نیاورم. هنوز یادش که میافتم، دوست دارم دوباره آن بو را بشنوم.هنوز عادت نکردهام به هر بهانهای توی دلم قربان صدقهاش نروم و هر پیرمرد درویش مسلک دستار بر سری را که میبینم، دلم هوایش را نکند.»