شهیدی که در خواب با شهدا و اهل بیت(ع) صحبت میکرد
به گزارش شهدای ایران به نقل از جهان، اصل قضیه کاظم عاملو بر می گردد به بانه. از آن جمع، فقط من و آقای حمزه پاسدار بودیم و بقیه بسیجی بودند.
اوایل توی حال خودش بود. خیلی وقتها میگفتند فلانی نوربالا میزند. البته گاهی هم این حرفها بیشتر تعارف و شوخی بود. ولی باور کنید من یک بار کاظم را مثل نور، سفید دیدم.
همانطور که گفتم اوایل ساکت بود. توی حال خودش بود. من هم خیلی کنجکاو نبودم.
تا قضیه خلسه و مکاشفه پیش آمد. وقتی میخوابید، توی خواب با شهدا و اهل بیت(ع) حرف میزد.
اعتقاد دارم چیزی که باعث شد کاظم را به اینجا برساند، نان حلال پدر پیر خمیدهاش بود.
هفته اول طرف گفتگو شهدا بودند. بعد کار ما شروع شد. تا میخوابید میرفتیم بالا سرش و شروع میکردیم به نوشتن. گاهی هم ضبط میکردیم.
یک بار توی خواب بهش گفتند دارند به حرفهای تو گوش میکنند. تا فهمید برای چند روز حالش اصلا خوب نبود. چون فهمیده بود مینشینیم بالا سرش و به حرف هایش گوش میکنیم. اما بعد نه؛ باهاش مشکلی نداشت.
باورش سخت است. او مرتب با شهدا و ائمه(ع) حرف می زد تا دم صبح و وقت نماز.
یک بار بنده با وانت رفتم تا جایی و برگشتم. روی کوه آربابا کوچک یک غار بود. وسط راه رفتم بالا و داخل غار.
بعد برگشتم به محل سپاه و رفتم به اتاق کاظم. به دلایلی حالم خراب بود. از درون زار میزدم و گریه میکردم.
تا برگشتم دقیقا شروع کرد به گفتن؛ توی همان حال خلسه. همین که از در وارد شدم، با اینکه خواب بود و چشمانش بسته بود، نام من و تمام روحیات من و اینکه کجا رفته و برگشته ام را گفت. واقعا جا خوردم... .
یک بار به نیروها گفتند: باید بانه را ترک کنید و بروید جای دیگر. قرار شد برویم نزدیک سردشت. آنقدر به محیط عادت کرده بودیم که همه ریختیم به هم.
نشستیم پشت تویوتا و راه افتادیم. همه دمغ و گرفته؛ مثل اینکه یک بچه را از مادرش جدا کنی! اصلا معتاد آنجا و محیط معنوی بانه شده بودیم.
کاظم باز توی ماشین همین طوری رفت به حال خلسه. حدود نیم ساعت حرف زد. وسط راه یکهو گفتند: جابجایی لغو شده و باید برگردید همان بانه. دوباره گل از گل مان شکفت. دستور رسید و برگشتیم.
شب توی خواب کاظم به بچه ها گفت: این قضیه رفت و برگشت یک امتحان الهی بود. میخواستند ببیند کی راضی به رضای الهی است و کی نه؟
این قضیه خوابها ظاهرا در منزلشان هم اتفاق میافتاد. مادرش نقل میکرد: وقتی میآمد خانه و از منطقه بر می گشت می گفت مادر اگر خوابیدم و توی خواب حرف زدم، در را ببند تا صدایم را نشنوند.
برگرفته از کتاب «سه ماه رویایی» زندگینامه شهید کاظم عاملو
راوی: یکی از دوستان شهید