ماجرای برخورد شدید شهید علی هاشمی با رئیس دادگاه

حاجی تو اتاق سپاه منتظر نشسته بود. خیلی هم عصبانی بود. تا رئیس دادگاه وارد اتاق شد حاجی گفت: « چرا زن و بچه ی بسیجی ها رو بازداشت کردی؟»

به گزارش شهدای ایران به نقل ازجهان،سپاه سوسنگرد که بودیم گاهی ناملایمتی پیش می آمد، یک روز با حاجی از منطقه بر‌می‌گشتیم موقع پیاده شدن از ماشین چند نفر از بچه های بومی منطقه که عضو بسیج بودند، با گریه جلو آمدند! 

حاجی با تعجب علت را از آنها پرسید. یکی از آنها با چهره ای درهم و ناراحت گفت: آقای هاشمی ما یک گله داریم. آیا سزاواره که ما در جبهه بجنگیم اون وقت زن و بچه های ما را در سوسنگرد بازداشت کنند.

حاجی با تعجب گفت: «موضوع چیه؟ یعنی چی!؟»

اون ها گفتند: ما زندگی‌مان در بستان بوده و الان از بین رفته.

آمده ایم نزدیک پل سابله چادر زدیم و خانواده هایمان در آن چادرها زندگی می کنند. ما هم گاهی به آن ها سر می زنیم. الان که آمده ایم دیدیم آن ها را بازداشت کرده اند. ظاهرا به خاطر سیم برق هایی بوده که ما از تیر چراغ برق برای چادرها کشیدیم.

با شنیدن این حرف ها نمی دانم چه حالی به حاجی دست داد. 

دائم می گفت من واقعا شرمنده شما هستم. بعد من رو فرستاد دنبال رئیس دادگاه تا هر کجا هست پیداش کنم و بیارمش.

حاجی تاکید کرد که خونه باشه یا سرکار، هر کجا که باشه ایشون رو بردار بیا سپاه تا ببینم موضوع چیه؟

ساعت پنج بعدازظهر دادگاه رو تعطیل بود. نگهبان در جوابم گفت که همین الان رئیس دادگاه با خانواده‌اش به سمت بازار سوسنگرد رفتند. من هم به بازار رفتم و رئیس دادگاه را در یک مغازه در حال بستنی خریدن پیدا کردم و گفتم: علی هاشمی گفته هر چه سریع تر باید بیایید سپاه تا مشکلی که پیش آمده حل شود. رئیس دادگاه گفت: شما بروید من خانواده را به منزل می رسانم و می ایم.

حاجی تو اتاق سپاه منتظر نشسته بود. خیلی هم عصبانی بود. تا رئیس دادگاه وارد اتاق شد حاجی گفت: «چرا زن و بچه بسیجی ها رو بازداشت کردی؟»

رئیس دادگاه حالتی به خودش گرفت که انگار اصلا روحش هم خبر ندارد! اظهار بی اطلاعی کرد. حاجی که سعی می کرد به خودش مسلط باشد گفت: «موضوع اینه که این ها یک سیم برق به خاطر روشنایی چادرشون از تیر برق گرفتند شما هم دستور دادید خانواده های آن ها را بازداشت کنند.»

بعد ادامه داد: « شما نباید موقعیت رو بسنجید؟! این ها خودشان در جبهه هستند، زندگی شان از بین رفته، وظیفه ماست چون بسیجی هستند و در حال جنگ، جا و مکانی برایشان تهیه کنیم. حالا که این ها حجب و حیا داشتند و دنبال این کار نیامدند و رفتنددر بیابان چادر زدند، سزاواره که حرمت اینها شکسته بشه و خانواده شان بازداشت بشند؟» رئیس دادگاه با بی تفاوتی گفت: جرم، جرمه.

تا این را گفت حاجی از کوره در رفت. حاجی حق داشت، طرف اصلا فکر نمی کرد ما در جنگ هستیم. حاجی جلو رفت و یک سیلی توی گوشش خواباند و گفت: «شما عقل نداری؟ نباید درست تشخیص بدی؟ همین الان به کلانتری زنگ می زنی و این بنده خداها رو آزاد می کنی وگرنه تصمیم انقلابی می گیرم».

رئیس دادگاه دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون. بعد از چند ساعت خبر دادند که زن و بچه های آن رزمندگان آزاد شدند.

برگرفته از کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات شهید علی هاشمی
راوی: سید صباح موسوی

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار