گفتگو با خانواده شهید معین‌نظری/ برات شهادتش را از امام‌رضا(ع) گرفته بود

همان شب با معین در مورد وضعیت جنگ صحبت کردیم. گفتیم این انقلاب خون می‌خواهد؛ خون من، خون معین، خون سردار حاجی‌زاده، خون سردار سلیمانی. تا این خون‌ها ریخته نشود انقلاب به مقصدش نمی‌رسد. معین مثل بقیه شهدا رفت. ان‌شاءالله هدیه‌ای باشد از طرف خانواده ما به انقلاب، به مکتب شیعه و به امام زمان (عج)

 
گفتگو با خانواده شهید معین‌نظری/ برات شهادتش را از امام‌رضا(ع) گرفته بود
به گزارش شهدای ایران به نقل از روزنامه جوان، شهریور ۱۳۹۷ بود که از شهید مدافع حرم اکبر نظری از فرماندهان لشکر زینبیون نوشتم؛ از شهیدی که وصیت کرد زیر پای شهدای نصر ۷ دفنش کنند. هیچ‌گاه فکرش را هم نمی‌کردم که هفت سال بعد از انتشار این مطلب بخواهم از شهید دیگر خانواده نظری‌ها شهید محمد‌معین نظری از شهدای حملات اخیر رژیم‌صهیونیستی بنویسم. شهید معین نظری برادرزاده شهید مدافع حرم اکبر نظری است. دوباره باید قلم به دست بگیرم و از شهید طلبه‌ای بنویسم که مدتی پیش در حملات اخیر رژیم‌صهیونیستی به شهادت رسید.

محمدمعین، پاسداری جوان و طلبه‌ای پرانگیزه بود که چند روز قبل از شهادتش، وصیت کرده بود او را کنار عموی شهیدش به خاک بسپارند، حالا هر دو در کنار هم آرام گرفته‌اند. محمدمعین با شهادتش نشان داد که جهاد در خانه نظری‌ها موروثی است. برای آشنایی با سبک زندگی و سیره این شهید رسانه با پدر و خواهرش همراه شدیم که از محضرتان می‌گذرد.


پدر شهید
من زندگی ساده می‌خواهم!
ما اصالتاً کرمانشاهی هستیم. کودکی معین هم مانند باقی هم سن و سالانش ساده و معمولی گذشت. در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. مادرش از سادات است. بچه‌ها با اعتقادات انقلابی و مذهبی پرورش پیدا کردند. از همان بچگی وقتی به سن بلوغ رسید، به روحانیت علاقه نشان داد. ما، چون کرمانشاهی بودیم، معین به مرحوم آیت‌الله نجومی خیلی ارادت داشت و ایشان هم به معین خیلی محبت داشتند؛ این علاقه دو طرفه بود. معین در این فضا بزرگ شد تا به سال چهارم دبیرستان رسید. درسش خیلی خوب بود، ولی یک روز آمد و گفت: «بابا من می‌خواهم طلبه بشوم.» گفتم: «معین، طلبه شدن سخت است! زندگی ساده‌ای نیست که فکر کنی مثل بقیه می‌توانی ماشین و خانه داشته باشی.»، چون خودم کاسبم و کارم آزاد بود، گفتم: «بیا مثل داداشت برایت ماشین بخرم، خانه بگیرم» ولی گفت: «نه، من زندگی ساده می‌خواهم.» از همان اول ساده‌زیست و با محبت بود. 

پیاده‌روی اربعین
پسرم معین در زندگی‌اش دو الگو داشت؛ یکی آیت‌الله نجومی و یکی هم حضرت آقا. به خاطر همین به حوزه علمیه رفت و طلبه شد. عاشق امام حسین (ع) بود. در هیئت‌ها مدام شرکت می‌کرد با برادر، خواهرش و مادرش. همه را با خودش می‌برد. کرمانشاه که بودیم با من به مسجد می‌آمد. عاشق دعای جوشن‌کبیر بود. در مراسم‌های مذهبی کمک می‌کرد. چند بار هم با دایی و برادرش به پیاده‌روی اربعین رفت و حتی در پروفایلش نوشته بود: «حسین پناه من است» و واقعاً هم در پناه حسین (ع) شد. 

شهید مدافع حرم اکبر نظری
معین به شهدا خیلی ارادت داشت. وقتی عمویش شهید اکبر عزیزی به شهادت رسید، معین خیلی ضربه خورد و خیلی هم غصه‌دار شد. چهار روز قبل از شهادتش به برادرش گفته بود: «اگر خدا خواست و شهید شدم، من را کنار عمو اکبر دفن کنید.» ما هم همین کار را کردیم و او را در کنار عموی شهیدم به خاک سپردیم. 

دست‌بوس مادر
معین چند ویژگی خوب داشت. هیچ‌وقت دروغ نمی‌گفت. اصلاً نگاه به نامحرم نمی‌کرد. در خورد و خوراکش خیلی مراقب بود. به پدر و مادرش خیلی احترام می‌گذاشت. یک‌بار جوراب‌های مادرش را درآورد، کف پای مادرش را بوسید. در دو سال آخر، خیلی دعای عهد و قرآن می‌خواند. به نظرم مهم‌ترین خصوصیتش احترام به والدینش بود. 

شهادتش مبارک!
من کرمانشاه بودم، اما یک حسی به من گفت که «بلند شو برو تهران.» برای همین بلند شدم و راهی تهران شدم. وقتی رسیدم معین تازه پنج دقیقه بود که به خانه رسیده بود. دوشی گرفت و بعد گفت: «می‌خواهم پیش بابا بخوابم.»، چون من معمولاً کرمانشاه بودم و کم به تهران می‌آمدم. آن شب تا ساعت یک و نیم با هم حرف زدیم. درباره اوضاع مملکت و انقلاب. یکی از دایی‌هایش که تو رسانه بود هم با ما صحبت کرد. صبح بلند شدیم، نماز صبح خواندیم. من یکم تنبلی کردم، خوابم برد. معین گفت: «بابا، بلندشو من را برسان.» لباسش را اتو کرد، شیک و پیک رفتیم. در راه گفت: «بابا صبر کن تا برای صبحانه بچه‌ها چیزی بخرم.» خداحافظی کردیم. گفتم: «جانم، نکات امنیتی را رعایت کن، کنار شیشه نخواب.» او رفت تا روز چهارشنبه که یکی از دوستای خانوادگی مان زنگ زد و حال و احوال کردیم، ولی چیزی نگفت. بعد یک دوست دیگر زنگ زد. من هم عادی برخورد کردم. تا اینکه یکی از دوستانم که در کلاردشت زندگی می‌کرد، موقع اذان ظهر زنگ زد و گفت:

«اصغر از معین چه خبر؟» گفتم: «دو سه روزه خبر ندارم.» گفت: «می‌گویند معین شهید شده؟» اینطوری شد که فهمیدم. زنگ زدم به برادرش و خبر شهادت معین را دادم و او هم گفت: «مبارکش باشد.»

همان شب با معین در مورد وضعیت جنگی صحبت کردیم. گفتیم این انقلاب خون می‌خواهد؛ خون من، خون معین، خون سردار حاجی‌زاده، خون سردار سلیمانی تا این خون‌ها ریخته نشود انقلاب به مقصدش نمی‌رسد.

معین مثل بقیه شهدا رفت. ان‌شاءالله هدیه‌ای باشد از طرف خانواده ما به انقلاب، به مکتب شیعه و به امام‌زمان (عج). پیکر پسرم در کرمانشاه، همزمان با نماز جمعه تشییع شد. مردم انقلابی خیلی خوب همراهی‌مان کردند و ما را دلداری دادند و ما هم از آنها قدردانی می‌کنیم. 
 
خواهر شهید 
مشاوری امین
من شکیبا نظری خواهر شهید محمدمعین نظری هستم. محمدمعین متولد ۵ آذر ۱۳۶۹ و من هم متولد خرداد ۱۳۶۸ است، یعنی تقریباً یک سال و نیم با هم فاصله سنی داشتیم. او فرزند سوم خانواده بود و یک خواهر و برادر بزرگ‌تر از خودش داشت. رابطه بسیار نزدیک و صمیمی با هم داشتیم. من خواهر نداشتم، اما معین همیشه با گوش کردن به حرف‌هایم، حس داشتن یک خواهر واقعی را به من می‌داد. با وجود اینکه از من کوچک‌تر بود، برای خیلی از مسائل زندگی‌ام از او مشورت می‌گرفتم. او مشاور امینی برای من بود. حرف‌ها و راهنمایی‌های معین برایم حکم حجت را داشت. چون به‌شدت اهل تحقیق و مطالعه بود و در عین حال بسیار اهل تفکر. گاهی پیش‌بینی‌هایی می‌کرد که بعد‌ها کاملاً درست از آب درمی‌آمد. وقتی چند وقت می‌گذشت و به مسائل نگاه می‌کردی، می‌دیدی دقیقاً همان اتفاقی افتاده که معین پیش‌تر از آن صحبت کرده بود و همین باعث شده بود ما به حرف‌هایش اعتماد خاصی داشته باشیم. چون واقعاً تحلیلگر خوبی بود و به خاطر دامنه وسیع مطالعاتش، نظراتش همیشه پشتوانه محکم و معقولی برای من داشت. 

کتاب «شهیدسید محمدسعید جعفری»
البته صحبت از شهادت همیشه در خانواده ما وجود داشت. چون عمویم، اکبرنظری مدافع حرم بود و سال‌ها پیش شهید شده بود. تفکر شهادت و توجه به سبک زندگی شهدا در زندگی ما کاملاً محسوس بود، اما در معین این توجه عمیق‌تر بود. این اواخر، خیلی درباره شهادت صحبت می‌کردیم مخصوصاً بعد از شروع جنگ ۱۲ روزه، باز هم جمع می‌شدیم و مثل همیشه صحبت به شهادت کشیده شد. معین آن روز گفت: «من آرزو می‌کنم اگر قرار باشد شهید بشوم، حداقل پیش از آن بتوانم یک سیلی به گوش اسرائیل بزنم.» این حرفش هنوز در یادم مانده است. او همیشه سعی می‌کرد از همرزمان پدرم که شهید شده بودند، الگو بگیرد و ویژگی‌های اخلاقی‌شان را برای خودش معیار قرار بدهد. زندگینامه‌های شهدا را با علاقه مطالعه می‌کرد.

به‌خصوص به کتاب «شهیدسیدمحمد سعید جعفری» از فرماندهان کرمانشاه در دوران جنگ، علاقه خاصی داشت؛ به محض انتشار کتاب، بار‌ها آن را می‌خواند و با اشتیاق به دیگران معرفی می‌کرد. حضرت آقا هم از این شهید به عنوان «شهید پیشتاز» نام بردند. برادرم از شهید سید مجیدکلوشادی هم تأثیر می‌گرفت. 

رسانه‌ای و دغدغه‌مند
برادرم در مدت دو سالی که در سازمان بسیج فعالیت می‌کرد و مشغول به کار بود، واقعاً آدم فعالی بود.

شخصیت دغدغه‌مندی داشت و همیشه به فکر اصلاح امور بود. این ویژگی‌اش کاملاً برای ما که با او زندگی می‌کردیم مشهود بود؛ همیشه ذهنش درگیر این بود که همه چیز بهتر و درست‌تر پیش برود. این ویژگی آن هم در محیط‌های کاری، مخصوصاً فضا‌های دولتی واقعاً کم‌نظیر است. او آدم منتقدی بود، اما در عین حال هیچ‌وقت اهل غیبت یا بدگویی نبود. اگر مشکلی می‌دید، حتماً مسئله را با همان کسانی که مربوط می‌شد در میان می‌گذاشت. این ویژگی‌اش بعد از شهادتش، بار‌ها و بار‌ها از زبان همکاران و دوستانش هم شنیده شد. در مراسم تشییع و حتی بعد از آن، همه تأکید می‌کردند که چقدر انسان بی‌ریا، صادق، حق‌طلب و بی‌حاشیه‌ای بود. کسی که به قول ما‌ها شیشه‌خورده‌ای نداشت و همیشه با صداقت و شفافیت رفتار می‌کرد؛ هرگز از او دروغی نشنیدیم. معین فردی بود به‌شدت عاطفی و همیشه به همه چه کودکان و چه بزرگ‌تر‌ها احترام می‌گذاشت. شاید به همین خاطر هم در میان اطرافیانش محبوبیت خاصی داشت. همیشه حضور داشت، اما هیچ‌وقت نمی‌خواست دیده شود و همین بی‌ادعایی باعث شده بود کمتر در مرکز توجه قرار بگیرد، با این حال شخصیتش گیرایی و اثرگذاری خاص خودش را داشت. از لحاظ اخلاقی، انسانی زلال و پاک بود. هرگز اهل غیبت و بدگویی یا قضاوت کردن دیگران نبود. برای خودش سال خمسی داشت و به پرداخت خمس توجه داشت. معین کم‌حرف بود، اما همیشه شنونده خوبی بود و وقتی حرف می‌زد، سخنانش پربار و سنجیده بود و به دل می‌نشست. چون اهل مطالعه بود. معین به نماز اول وقت پایبند بود، دعای عهد می‌خواند و همیشه در مراسم مذهبی و دعا‌ها حضور داشت، اما با همه این اوصاف، هیچ‌وقت آدم بسته یا محدودبینی نبود. اگر حلقه دوستانش را ببینید، از طیف‌های مختلف حضور داشتند. از روحانی و آهنگساز گرفته تا دوستانی از اقلیت‌های مذهبی. حتی بعد از شهادتش، افرادی با گرایش‌ها و عقاید مختلف با شماره تلفنش تماس می‌گرفتند و من پاسخ می‌دادم، خیلی‌ها پشت خط گریه می‌کردند و غم و ناراحتی خود را از دست دادن برادرم ابراز می‌کردند. او احترام ویژه‌ای برای پدر و مادرم قائل بود و این احترام برایش خط قرمز به حساب می‌آمد؛ هیچ‌وقت صدایش را برای هیچ‌کس بلند نمی‌کرد، مرد آرام و متینی بود. اما پشت این آرامش ظاهری، طوفان‌هایی داشت؛ دغدغه‌مند حقیقت و همیشه در جست‌وجوی راه درست. 


سفر مکه – کربلا
پدرم نیت کرده بود که همه پنج نفر اعضای خانواده با هم یک سفر کربلا و یک سفر مکه برویم. وقتی معین نوجوان بود سفر کربلا را خانوادگی رفتیم و سفر مکه هم که نوروز ۹۲ قسمت‌مان شد، رفتیم؛ هر دو سفر از لحاظ معنوی بسیار روی معین تأثیر داشت. 

خادمانی که به دیدارش آمدند
تقریباً دو - سه هفته پیش از شهادت برادرم محمد معین، سفری به مشهد نصیب‌مان شد، همراه مادربزرگم، مادرم و یکی از خاله‌هایم. البته معین به خاطر کار، نمی‌توانست مرخصی زیاد بگیرد، اما همان یک روز با هواپیما آمد و خودش را به زیارت امام‌رضا (ع) رساند. واقعاً امام‌رضا را خیلی دوست داشت و این سفر آخر هم برایش معنای ویژه‌ای داشت. وقتی می‌خواست از امام‌رضا خداحافظی کند رو به ضریح گفت: «آقا، من دارم میرم... یا دوباره میام یا این‌دفعه شما به سراغم می‌آیین!» کسی نمی‌دانست آن جمله، معین چه معنی می‌دهد؟!

بعد از شهادتش، چند نفر از خدام امام‌رضا (ع)، همراه با پرچم گنبد به خانه‌مان آمدند. حضورشان برای دل بی‌قرار ما آرامشی عجیب داشت. همانجا بود که فهمیدیم، امضای شهادتش را از امام رضا گرفته بود... 

خودش را آماده کرده بود
در روز‌های جنگ، معین چند روز متوالی محل کار بود و خبری به خانواده نداده بود. ما هم خیلی نگرانش شدیم. تصمیم گرفتیم خودمان تماس بگیرم و پیگیری کنیم. نهاتیاً مادر با دفتر معین تماس گرفت و خودش تلفن را جواب داد و بعد از شنیدن صدای مادر با خوشحالی گفت: «مادر سوپرایز شدم دیدی بالاخره زنگ زدی.» مادرم گفت: «چند روزه از خودت به ما خبر ندادی.» معین گفت: «اینجا خیلی‌ها تماس می‌گیرن تلفن‌ها اکثراً مشغول است، اما آفرین که شما زیاد زنگ نزدی.» در آن روز‌ها پدرم کرمانشاه بود. مادر گفتند:

«پدرت در راه برگشت است. اگر توانستی و رسیدی یک سر بیا خانه. معین هم قول داد که اگر شد حتماً بیاید. بعد از ظهر همان روز آمد و تقریباً همزمان با پدرم رسید. با اینکه معین خیلی خسته بود، اما در چهره‌اش نشاط و آرامش خاصی موج می‌زد. با دیدن چهره آرام معین ما هم آرامش خاصی گرفتیم. بعد هم رفت حمام دوش گرفت و اصلاح کرد. شب دایی‌ام هم اینجا بود، همه دور هم جمع شدیم و درباره اتفاقات روز صحبت کردیم. چون سردار حاجی‌زاده همسایه ما بودند، شناختی از ایشان داشتیم و شهادت‌شان خیلی معین را ناراحت کرده بود. می‌گفت: «ان‌شاءالله که خون این عزیزان ثمربخش باشد... آن شب موقع خواب معین گفت:

«می‌خواهم پیش پدر بخوابم. چند روزی پدر را ندیده‌ام، دلم برایش تنگ شده، امشب می‌خواهم کنارش باشم.»

قبل از اینکه برود، برایش یک کوله‌پشتی آماده کرده بودم. به برادرم گفتم: «یک نگاه بنداز، ببین همه چیزایی که لازم داری داخلش هست. اگر چیزی نمی‌خواهی، بیرون بذار. همه وسایل را یک‌به‌یک نگاه کرد و آنهایی را که لازم نداشت، بیرون آورد.» بعد رو به من کرد و گفت: «یه پیراهن مشکی داخل کوله‌ام بزار. ان‌شاءالله چند روز دیگه محرم می‌شه، شاید تا اون موقع برنگشتم.» پیراهن مشکی را کنارش گذاشتم. بعد هم خودش یک شلوار آماده کرد و با وسواس اتو کشید و در وسایلش گذاشت. همه‌چیز را با دقت سامان داد، انگار که داشت برای اتفاقی مهم خودش را آماده می‌کرد. 

شماره ۵۷۵ معراج شهدا.
چون صورت معین قابل شناسایی نبود، اول اجازه ندادند ما او را ببینیم. نشانه‌های دیگری هم وجود نداشت که مطمئن شویم خودش است، ولی پدرم با دیدن انگشت پایش، معین را شناخت. من باور نمی‌کردم که معین شهید شده باشد تا اینکه برادرم و دایی‌ام برای تشخیص هویت رفتند. با عکس‌هایی که نشان داده بودند، مطمئن نبودند که او واقعاً معین است یا نه. بعد پدرم برای آزمایش دی‌ان‌ای رفت و این کار خیلی طول کشید. بعد‌ها عکسی جدید از پیکر گرفتند و با آن عکس‌ها مطمئن شدند که شماره ۵۷۵ معراج شهدا متعلق به محمدمعین نظری است. با این حال، من هنوز هم باور نکرده بودم تا اینکه پدرم تماس گرفت و گفت:

«پیراهن مشکی من را آماده کن. همان موقع بود که فهمیدم معین واقعاً شهید شده و باورم شد.» در نهایت، چون ما آرام نمی‌شدیم، اجازه دادند با پیکرش خداحافظی کنیم؛ و شهادت... 

بعد از شهادت معین، بار‌ها به این فکر می‌کردم که چه ویژگی‌های مشترکی بین او و عمواکبر وجود داشت، چراکه ما موقع شهادت عمو بزرگ‌تر بودیم و دوران کودکی‌مان را چه در کنار خانواده مادری و چه پدری پر از خاطره‌های مشترک گذراندیم. به همین دلیل، همیشه با دقت دنبال این بودم که ببینم چه خصوصیاتی میان معین و عمواکبر مشترک بود که نهایتاً آنها را به مسیر شهادت رساند. 

به این نتیجه رسیدم که هر دوی آنها آدم‌هایی بودند که هر چیز خوبی را برای همه می‌خواستند. اگر خوراکی خوشمزه‌ای داشتند، همه را شریک می‌کردند. اگر جایی قشنگ می‌رفتند یا تجربه خوبی داشتند، دیگران را در آن لذت سهیم می‌کردند. این نگاه و منش در اوج خود می‌شود ایثار و انتهای ایثار، فداکردن جان است... همان کاری که هر دوی‌شان انجام دادند و شهادت، به نظرم پاداش یک عمر پاک و بی‌حاشیه زندگی کردن معین بود. نه فقط یک روز و دو روز، نه فقط به‌خاطر کاری یا حرکت خاص، بلکه نتیجه سال‌ها مراقبت، دقت و پاکی بود. اگر بخواهم بگویم چه کار ارزشمندی انجام داده، شاید بهتر است بگویم چه کار‌هایی انجام نداده!

چقدر نسبت به حلال و حرام و خورد و خوراکش حساس بود، چقدر مراقب بود که حدود محرم و نامحرم را رعایت کند. همه اینها جمع شد تا در نهایت، بهترین عاقبت نصیبش شود و امیدوارم حقیقتاً نوش جانش باشد.

دعای دل خواهرانه من هم این است که به برکت خون پاک تمام شهدا، هرچه زودتر ظهور امام زمان (عج) نزدیک شود. 

تشییع در تهران – تدفین در کرمانشاه
چند روز قبل از شهادتش، با برادرم تماس گرفت و گفته بود: «داداش من به کسی بدهی ندارم، اما چند نفر به من بدهکارند، اگر آمدن پرداخت کنند شما از آنها نگیرید.»

همچنین گفته بود: «اگر اتفاقی برای من افتاد، مرا کنار عمو اکبر دفن کنید.» این حرف را به یکی دو نفر از بستگان دیگر هم گفته و خواسته بود همانجا دفن شود، اما ما خیلی راضی نبودیم، چون خانه‌مان در تهران است و دوست داشتیم جایی دفن شود که بتوانیم راحت به سر مزارش برویم. تصمیم نهایی بر این شد که تدفین معین طبق وصیت خودش در کرمانشاه انجام شود، ولی قبل از آن، چون ما حدود ۲۷- ۲۸ سال در تهران زندگی کرده بودیم و دوستان زیادی داشتیم، برنامه گذاشتیم یک مراسم تشییع در شهرک شهید محلاتی که محل زندگی ما بود برگزار کنیم. این مراسم روز چهارشنبه از مقبره‌الشهدا شروع شد. جمعیت زیادی حضور داشتند. روز پنج‌شنبه به کرمانشاه رفتیم و روز جمعه بعد از نماز جمعه مراسم تشییع و تدفین برگزار شد که بسیار باشکوه و پرشور بود. به نظر من یکی از خوبی‌های معین این بود که پیش از او هیچ مراسم تشییعی در کرمانشاه برگزار نشده بود، با اینکه شهدای زیادی داشت. کرمانشاه دومین شهر از نظر تعداد شهدای جنگ بود و معین اولین کسی بود که تشییع پیکرش برگزار شد. به نظر من یکی از اون سیلی‌هایی که معین دوست داشت به اسرائیل بزنه این بود که در این مراسم شعار‌های «مرگ بر امریکا» و «مرگ بر اسرائیل» داده می‌شد و مردم با شجاعت حضور داشتند.
 

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار