دلنگرانیِ حسن لات: "مردم نخندن به وصیتم..."

شهدای ایران:بعضی افراد در زندگی مسیر اشتباه را انتخاب میکنند اما در نهایت، با توبه و بازگشت به راه حق، به شهادت میرسند. شهید «حسن لات» یکی از همین افرادی بود که پس از روزگاری پر از خطا، راه درست را یافت و جان خود را در راه خدا فدا کرد.
روحانی مقر نقل میکنه: توی سنگر نشسته بودم، حسن اومد و گفت: حاجی میشه بیای بیرون باهات کار دارم گفتم بیا تو، کارت رو بگو :گفت نه حاجی میخوام تنها باشیم.
به درخواستش رفتم بیرون کنار سنگر، یه جای دنجی بود نشستیم شروع کرد به صحبت،
گفت: حاجی من سواد درست و حسابی ندارم اما یه وصیت نامه نوشتم که میخواستم بدمش به شما که یه نگاهی بهش بندازید یه وقت اگه شهید شدم مردم وصیت نامه من رو دیدند بهم نخندند!
در ضمن حاجی کسی این موضوع رو متوجه نشه پرسیدم چرا؟
شروع کرد به تعریف از گذشته اش و اینکه چطور به جبهه آمده او گفت حاجی من یه آدم علاف بودم که همه جور فسق و فجوری انجام دادم از شراب خواری و رابطه با نامحرم گرفته تا هر گناهی که شما فکرش را بکنی توی کارنامه من بود.
چند تا محل از دستم امان نداشت!
اما یه روز، طبق عادت همیشگی توی خیابون داشتم ول میگشتم دیدم جلوی در مسجد چند نفر صف کشیدن
رفتم جلو و گفتم اینجا چه خبره؟ صف چیه روغن میدن یا قند؟ گفت: هیچ کدوم گفتم پس صف چیه؟ :گفت اینجا صف دیدار با خداست!
بهش خندیدم و شروع کردم به راه خودم ادامه دادن اما هنوز چند قدمی نرفته بودم که تنم لرزید، نمیدونم چرا پیش خودم گفتم نکنه راست بگه؟ نکنه خدایی هم باشه؟ نکنه من...
هزار تا سؤال اومد تو ذهنم همین طور که توی فکر بودم رفتم خونه و در اتاق را باز کردم رفتم تو اتاق و حسابی رفتم توی فکر، کار من تا چند روز گریه بود اگه خدایی باشه چی؟ خدایا چطور جواب بدم؟
مادر بیچاره من هم میترسید که اتفاق ناجوری افتاده باشه مرتب پشت در اتاق میاومد و میگفت حسن چته بیا یه کم غذا بخور. آخه میمیری!
تو حال خودم بودم تا اینکه عصر روز سوم وقتی داشتن اذان مغرب را میگفتن به خودم اومدم گفتم برم ثبت نام کنم و برم جبهه با خودم گفتم توی راه هر کی هر چی گفت بهش اعتنا نمیکنم.
رفتم مسجد تا خواستم پا توی مسجد بزارم چند تا جوون گفتن بچه ها نگاه کنید حسن لات اومده مسجد، الانه که یه شری اینجا درست کنه
همه از من دور میشدن بعد از نماز رفتم بسیج مسجد تا اسم بنویسم اما مسئول قبول نمیکرد.
تا اینکه با التماس و هزار تا قول گرفتن راضی شد، من هم اسم نوشتم، خلاصه پای ما به جبهه باز شد و الان هم اینجا در خدمت شمام.
در ضمن ،حاجی میدونی خواست من از خدا چیه؟ بعد بلند شد و پیراهنش را درآورد. دیدم تنش این قدر عکسای ناجور خال کوبی کرده که هر کی نگاه میکنه حالش بهم میخوره راستش، خودم هم بدم اومد که بهش نگاه کنم!
گفت میخوام خدا طوری من رو شهید کنه که وقتی من رو میبرن غسال خونه که غسل و کفنم کنن خجالت نکشم، این را گفت و رفت.
خلاصه یک روز به سنگرشان خمپاره ای خورد و حسن شهید شد وقتی خبردار شدم رفتم کنارش دیدم تمام بدن حسن لات سوخته به طوری که فقط صورت سالم بود توی اون لحظه یاد وصیت نامش افتادم بازش کردم دیدم این طور نوشته شده؛
«به نام خدای مهربون که به حسن لات لطف کرد.
سلام، از ننم میخوام اگه من شهید شدم، گریه نکنه چون حسن لاتش تازه عاقل شده! میخوام برام دعا کنه،
بعدش هم از همه کسایی که اذیت و آزار کردم میخوام من را حلال کنن، جوونی بود و جاهلی ... خدایا تن حسن لات را طوری ببر که آبروش نره ... کوچیک خدا حسن لات.»
منبع: تا شهادت (چهل روایت از آنهای که توبه کرده اند و به شهادت رسیدهاند)، گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی