او در برابر دشمنیها سپرِ بلای امام بود
آیت الله سید محمد سجادی: «بزرگترین کارِ آیت الله سید مصطفی خمینی، مراقبت از امام بود و در آخر هم فدایی ایشان شد! نجف در آن موقع، برای رهبر انقلاب حکم میدان مین را داشت و شرایط باید از هر نظر مدیریت میشد و حتی، نیاز به نوعی سپر بلا داشت! خودِ امام در این عوالم نبودند، منتها ضرورت مسئله احساس میشد. البته کسی جرئت مواجهه علنی با امام را نداشت و برخوردها، بیشتر با حاج آقا مصطفی میشد! ایشان پذیرای این امر شده بود...»
در عبادت و عرفان، به پدر شباهت میبُرد
آیت الله سید محمد سجادی عطاء آبادی، در زمره شاگردان، مصاحبانِ صمیمی و صاحبانِ سِرِّ شهید آیت الله سید مصطفی خمینی در نجف به شمار میرود. وی هم اینک مدیریت مؤسسهای به نام آن شهید والا در قم را بر عهده دارد و نزدیک به سه دهه قبل، جمله آثار استادش را منتشر ساخته است. سجادی در باب سلوک عرفانی فرزند امام و ایضاً نقش او در حراست از حریم پدر، به نکات پی آمده اشارت برده است:
«تقیدات عبادی اش، بسیار قوی و دائمی بود. شبها کم میخوابید، تا به تهجدش برسد. دهه آخر ماه رمضان را، معتکف میشد و همراه با مرحوم اشکوری به مسجد کوفه میرفت. شاید بتوان گفت که در این عرصه ها، از حضرت امام سرمشق گرفته بود. بزرگترین کارش مراقبت از امام بود و در آخر هم، واقعاً فدایی ایشان شد! میگفت در دوره تبعید به ترکیه، بزرگترین توفیقش خدمت به امام بوده است. در ترکیه، چون امام غذای سازمان امنیت را نمیخوردند، خودش آشپزی را به عهده گرفته بود و روزی دو- سه ساعت، وقت خود را صرف پختوپز میکرد، تا قدری حالِ امام بهتر شد. بعد که به نجف آمدند، هر نوع تعرضی که قرار بود به امام وارد شود، حاج آقامصطفی سپر بلا میشد و لحظهای از پدر غافل نبود. ایشان اهل دل و اهل حالِ معنوی بود. نسبت به مرحوم سید هاشم حداد در کربلا، ارادتی خاص داشت و گاهی به منزل او سر میزد، اما همیشه مراقب بود که کسی او را نبیند! حداد باطنی عجیب داشت و بر شهود تکیه میکرد. در سالهای اخیر، آن مرحوم بیشتر به جامعه شناسانده شده است. با مرحوم آیت الله کشمیری نیز در ارتباط بود. حاج آقا مصطفی قبلاً در قم نیز، با مرحوم آیتالله بهاءالدینی مراوده بسیار داشت و با هم، ختم اذکار داشتند. در بیوت علما، برخی آقازادگان و اطرافیان در جزئیات هم دخالت میکنند، اما حاج آقا مصطفی در امور جزئی دخالت نمیکرد. وقتی نزد او میآمدند که نزد حضرت امام امر یا وجهی را شفاعت و وساطت کند، صراحتاً پاسخ میداد که ممکن است آقا قبول نکنند، اما در نگاه کلی نبض امور در دست او بود. آن موقع نجف برای حضرت امام، حکم میدان مین را داشت و از هر نظر (علمی/ اجتماعی/سیاسی) مدیریت و حتی سپر بلا میخواست. البته خودِ امام در این عوالم نبودند، منتها ضرورت مسئله احساس میشد. البته کسی جرئت برخورد علنی با امام را نداشت و برخوردها، بیشتر با حاج آقا مصطفی میشد! ایشان قدر و منزلت امام را میدانست و پذیرای این امر شده بود...».
آیت الله سید محمد سجادی عطاء آبادی، در زمره شاگردان، مصاحبانِ صمیمی و صاحبانِ سِرِّ شهید آیت الله سید مصطفی خمینی در نجف به شمار میرود. وی هم اینک مدیریت مؤسسهای به نام آن شهید والا در قم را بر عهده دارد و نزدیک به سه دهه قبل، جمله آثار استادش را منتشر ساخته است. سجادی در باب سلوک عرفانی فرزند امام و ایضاً نقش او در حراست از حریم پدر، به نکات پی آمده اشارت برده است:
«تقیدات عبادی اش، بسیار قوی و دائمی بود. شبها کم میخوابید، تا به تهجدش برسد. دهه آخر ماه رمضان را، معتکف میشد و همراه با مرحوم اشکوری به مسجد کوفه میرفت. شاید بتوان گفت که در این عرصه ها، از حضرت امام سرمشق گرفته بود. بزرگترین کارش مراقبت از امام بود و در آخر هم، واقعاً فدایی ایشان شد! میگفت در دوره تبعید به ترکیه، بزرگترین توفیقش خدمت به امام بوده است. در ترکیه، چون امام غذای سازمان امنیت را نمیخوردند، خودش آشپزی را به عهده گرفته بود و روزی دو- سه ساعت، وقت خود را صرف پختوپز میکرد، تا قدری حالِ امام بهتر شد. بعد که به نجف آمدند، هر نوع تعرضی که قرار بود به امام وارد شود، حاج آقامصطفی سپر بلا میشد و لحظهای از پدر غافل نبود. ایشان اهل دل و اهل حالِ معنوی بود. نسبت به مرحوم سید هاشم حداد در کربلا، ارادتی خاص داشت و گاهی به منزل او سر میزد، اما همیشه مراقب بود که کسی او را نبیند! حداد باطنی عجیب داشت و بر شهود تکیه میکرد. در سالهای اخیر، آن مرحوم بیشتر به جامعه شناسانده شده است. با مرحوم آیت الله کشمیری نیز در ارتباط بود. حاج آقا مصطفی قبلاً در قم نیز، با مرحوم آیتالله بهاءالدینی مراوده بسیار داشت و با هم، ختم اذکار داشتند. در بیوت علما، برخی آقازادگان و اطرافیان در جزئیات هم دخالت میکنند، اما حاج آقا مصطفی در امور جزئی دخالت نمیکرد. وقتی نزد او میآمدند که نزد حضرت امام امر یا وجهی را شفاعت و وساطت کند، صراحتاً پاسخ میداد که ممکن است آقا قبول نکنند، اما در نگاه کلی نبض امور در دست او بود. آن موقع نجف برای حضرت امام، حکم میدان مین را داشت و از هر نظر (علمی/ اجتماعی/سیاسی) مدیریت و حتی سپر بلا میخواست. البته خودِ امام در این عوالم نبودند، منتها ضرورت مسئله احساس میشد. البته کسی جرئت برخورد علنی با امام را نداشت و برخوردها، بیشتر با حاج آقا مصطفی میشد! ایشان قدر و منزلت امام را میدانست و پذیرای این امر شده بود...».
پیوسته «متذکر» بود و پیاده روی اربعین را از دست نمیداد
زنده یاد حجت الاسلام والمسلمین سید علی اکبر محتشمی پور نیز، در زمره اطرافیان آیت الله سید مصطفی خمینی در نجف به شمار میرفت و هم از این روی، شاهد بسا حالات و مقامات وی بود. او در باب تقیدات استاد به فرایض، مستحبات و جایگاه آنها در زندگی و سلوک وی، خاطرنشان ساخته است:
«آیت الله حاج آقا مصطفی خمینی (ره) از آن طیف از عالمان و استادان نجف بود که همواره در مراسم پیاده روی حضوری پیوسته و جدی داشت. او مقید بود که در تمام ایام زیارتهای مخصوص امام حسین (ع) (اول و نیمه رجب، نیمه شعبان، عرفه و به خصوص اربعین) پیاده از نجف به کربلا برود و در میان راه، گاهی کف پایش تاول میزد و زخمی میشد، ولی باز هم با شور و شوق تمام، به راه خود ادامه میداد و اصرار دوستان را برای سوار شدن به وسیله نقلیه، حتی در قسمتی از راه نمیپذیرفت و، چون به نزدیک کربلا میرسید و نگاهش به گنبد و گل دستههای حرم امام حسین (ع) و پرچم سرخ رنگ آن میافتاد، بیاختیار اشک از چشمانش سرازیر میشد و مصیبت اهل بیت (ع) را زمزمه میکرد و به سر و سینه میزد و عزاداری و نوحه سرایی میکرد! در اوقات صبح، ظهر و شام، نماز به امامت آیت الله حاج آقا مصطفی خمینی اقامه میشد و شب هنگام، پس از نماز مغرب و عشاء دعای از سوی و زیارت عاشورا خوانده میشد. اگر شب جمعه در راه بودیم، دعای کمیل و ذکر مصیبت از سوی دوستان انجام میگرفت. از خصوصیات مرحوم حاج آقا مصطفی این بود، که هر شب قبل از اذان صبح برمی خاست و به نماز شب میپرداخت. او بسیار خوش مشرب و خوش مسافرت بود و در سفرها با همراهان دوست و رفیق بود و همواره سعی میکرد، تا به کسی سخت نگذرد و مواظب بود کسی عقب نیافتد و جا نماند. در جلسات گفت و شنودی که اغلب شب ها، رفقای همسفر دور هم جمع میشدند، از هر دری سخنی به میان میآمد، اما حاج آقا مصطفی پیوسته متذکر بود و زیر لب اذکاری را زمزمه میکرد. در تابستانها به علت گرمی طاقت فرسای هوا، بعد از اذان صبح حرکت میکردیم و تا دو سه ساعت بعد از طلوع آفتاب راه میرفتیم، سپس در محلی توقف میکردیم و صبحانه و ناهار در همان جا صرف میشد و عصر که مقداری از گرمای هوا کاسته میشد، باز حرکت از سر گرفته میشد...».
زنده یاد حجت الاسلام والمسلمین سید علی اکبر محتشمی پور نیز، در زمره اطرافیان آیت الله سید مصطفی خمینی در نجف به شمار میرفت و هم از این روی، شاهد بسا حالات و مقامات وی بود. او در باب تقیدات استاد به فرایض، مستحبات و جایگاه آنها در زندگی و سلوک وی، خاطرنشان ساخته است:
«آیت الله حاج آقا مصطفی خمینی (ره) از آن طیف از عالمان و استادان نجف بود که همواره در مراسم پیاده روی حضوری پیوسته و جدی داشت. او مقید بود که در تمام ایام زیارتهای مخصوص امام حسین (ع) (اول و نیمه رجب، نیمه شعبان، عرفه و به خصوص اربعین) پیاده از نجف به کربلا برود و در میان راه، گاهی کف پایش تاول میزد و زخمی میشد، ولی باز هم با شور و شوق تمام، به راه خود ادامه میداد و اصرار دوستان را برای سوار شدن به وسیله نقلیه، حتی در قسمتی از راه نمیپذیرفت و، چون به نزدیک کربلا میرسید و نگاهش به گنبد و گل دستههای حرم امام حسین (ع) و پرچم سرخ رنگ آن میافتاد، بیاختیار اشک از چشمانش سرازیر میشد و مصیبت اهل بیت (ع) را زمزمه میکرد و به سر و سینه میزد و عزاداری و نوحه سرایی میکرد! در اوقات صبح، ظهر و شام، نماز به امامت آیت الله حاج آقا مصطفی خمینی اقامه میشد و شب هنگام، پس از نماز مغرب و عشاء دعای از سوی و زیارت عاشورا خوانده میشد. اگر شب جمعه در راه بودیم، دعای کمیل و ذکر مصیبت از سوی دوستان انجام میگرفت. از خصوصیات مرحوم حاج آقا مصطفی این بود، که هر شب قبل از اذان صبح برمی خاست و به نماز شب میپرداخت. او بسیار خوش مشرب و خوش مسافرت بود و در سفرها با همراهان دوست و رفیق بود و همواره سعی میکرد، تا به کسی سخت نگذرد و مواظب بود کسی عقب نیافتد و جا نماند. در جلسات گفت و شنودی که اغلب شب ها، رفقای همسفر دور هم جمع میشدند، از هر دری سخنی به میان میآمد، اما حاج آقا مصطفی پیوسته متذکر بود و زیر لب اذکاری را زمزمه میکرد. در تابستانها به علت گرمی طاقت فرسای هوا، بعد از اذان صبح حرکت میکردیم و تا دو سه ساعت بعد از طلوع آفتاب راه میرفتیم، سپس در محلی توقف میکردیم و صبحانه و ناهار در همان جا صرف میشد و عصر که مقداری از گرمای هوا کاسته میشد، باز حرکت از سر گرفته میشد...».
دنیا خانه اجارهای است، آن وقت من در این دنیا خانه بخرم؟
در لابه لای خاطراتی که از فرزند ارشد امام نشر یافته است، نام «صغری خانم» خادمه ایشان، فراوان به چشم میآید. آن بانوی سالخورده که سالها به خدمت در منزل فرزند امام اشتغال داشت، به شدت مورد احترام و محبت ایشان بود. وی بعدها و در گفتاری کوتاه، مخدوم خود را به شرح ذیل توصیف نمود:
«آقا خیلی مهربان و بسیار بامحبت بودند، من نمک پرورده ایشانم. آقا هر وقت که با خانواده به گردش میرفت، میگفت: صغری را هم باید ببریم. هر موقع که وارد خانه میشد، میگفت: صغری سلام و هر وقت که میرفت، در اتاق را باز میکرد و میگفت: صغری خداحافظ و من میگفتم: خدا به همراهت ننه و بعد فکر میکردم، شاید از این جمله من خوشش میآید که همیشه از من خداحافظی میکند. هر چه ایشان میخورد، من هم باید میخوردم و افطارها اگر من نمینشستم افطار نمیکرد! یک روز دعا میکردم که من هم به مکه بروم، آقا شنید و همان روز عصر، برایم تذکره گرفت و مرا با شاگردانش روانه مکه کرد! دیگر هر چه از مهربانی آقا بگویم، کم گفتهام. شبها که بچهها میخوابیدند، من اکثراً بیدار بودم و صدای آقا را میشنیدم، که نماز میخواند و گریه میکرد! آقا خیلی خوب و مهربان بود. یک روز به ایشان گفتم: آقا خانه ات اجارهای است، چرا خانه نمیخری؟ گفت: ننه، دنیا خانه اجارهای است، آن وقت تو میخواهی که من توی این دنیا خانه بخرم؟ خلاصه من هر چه که از آقا بگویم، کم گفتهام. شب آخر، قرار بود که برای آقا میهمان بیاید. چون دیر وقت بود، ایشان آمدند و به من گفتند: صغری برو بخواب، من خودم در را باز میکنم. من هم اول به حرم رفتم، نماز خواندم، زیارت کردم، بعد به خانه آمدم و خوابیدم. صبح که طبق معمول صبحانه آقا را بالا بردم، دیدم آقا روی کتاب دعایشان خم شدهاند، فکر کردم که خوابشان برده است، صدایشان کردم و گفتم: آقا، آقا خوابتان برده؟... که دیدم جواب نمیدهند و زیر چشمشان هم، به رنگ خرما شده است! پایین رفتم و خانم ایشان را که مریض بود، صدا کردم و خودم هم به کوچه رفتم و فریاد زدم که آقا مصطفی (ره) مریض شده است، که در این هنگام آقای دعائی مرا دید و با یکی دو نفر دیگر، به بالا آمد و آقا را به بیمارستان بردند و دیگر من نمیدانم چه شد. من هم به حرم رفتم و وقتی برگشتم، شنیدم که آقا را شهید کردهاند...».
در لابه لای خاطراتی که از فرزند ارشد امام نشر یافته است، نام «صغری خانم» خادمه ایشان، فراوان به چشم میآید. آن بانوی سالخورده که سالها به خدمت در منزل فرزند امام اشتغال داشت، به شدت مورد احترام و محبت ایشان بود. وی بعدها و در گفتاری کوتاه، مخدوم خود را به شرح ذیل توصیف نمود:
«آقا خیلی مهربان و بسیار بامحبت بودند، من نمک پرورده ایشانم. آقا هر وقت که با خانواده به گردش میرفت، میگفت: صغری را هم باید ببریم. هر موقع که وارد خانه میشد، میگفت: صغری سلام و هر وقت که میرفت، در اتاق را باز میکرد و میگفت: صغری خداحافظ و من میگفتم: خدا به همراهت ننه و بعد فکر میکردم، شاید از این جمله من خوشش میآید که همیشه از من خداحافظی میکند. هر چه ایشان میخورد، من هم باید میخوردم و افطارها اگر من نمینشستم افطار نمیکرد! یک روز دعا میکردم که من هم به مکه بروم، آقا شنید و همان روز عصر، برایم تذکره گرفت و مرا با شاگردانش روانه مکه کرد! دیگر هر چه از مهربانی آقا بگویم، کم گفتهام. شبها که بچهها میخوابیدند، من اکثراً بیدار بودم و صدای آقا را میشنیدم، که نماز میخواند و گریه میکرد! آقا خیلی خوب و مهربان بود. یک روز به ایشان گفتم: آقا خانه ات اجارهای است، چرا خانه نمیخری؟ گفت: ننه، دنیا خانه اجارهای است، آن وقت تو میخواهی که من توی این دنیا خانه بخرم؟ خلاصه من هر چه که از آقا بگویم، کم گفتهام. شب آخر، قرار بود که برای آقا میهمان بیاید. چون دیر وقت بود، ایشان آمدند و به من گفتند: صغری برو بخواب، من خودم در را باز میکنم. من هم اول به حرم رفتم، نماز خواندم، زیارت کردم، بعد به خانه آمدم و خوابیدم. صبح که طبق معمول صبحانه آقا را بالا بردم، دیدم آقا روی کتاب دعایشان خم شدهاند، فکر کردم که خوابشان برده است، صدایشان کردم و گفتم: آقا، آقا خوابتان برده؟... که دیدم جواب نمیدهند و زیر چشمشان هم، به رنگ خرما شده است! پایین رفتم و خانم ایشان را که مریض بود، صدا کردم و خودم هم به کوچه رفتم و فریاد زدم که آقا مصطفی (ره) مریض شده است، که در این هنگام آقای دعائی مرا دید و با یکی دو نفر دیگر، به بالا آمد و آقا را به بیمارستان بردند و دیگر من نمیدانم چه شد. من هم به حرم رفتم و وقتی برگشتم، شنیدم که آقا را شهید کردهاند...».
در توصیفِ «آن شبِ آخر»
در چند و، چون شهادت آیت الله سید مصطفی خمینی در صبحگاه اول آبان ۱۳۵۶ در نجف، اختلاف روایت وجود دارد و شاهدان ماجرا، هریک آن را به گونهای بازگفتهاند! در این میان واگویه بانو فریده مصطفوی، فرزند گرامی امام خمینی از این رویداد تلخ، کمتر بازخوانی و منعکس شده است، که آن را ختام نوشتار خویش قرار دادهایم:
«در شب حادثه، داداش به معصومه خانم - که آن روزها کمی ناخوش احوال بودند- خبر میدهند که عدهای میهمان از ایران، به همراه گروه دیگری برای دیدار میآیند. از معصومه خانم میخواهند، که شامشان را بخورند و منتظر ایشان نمانند. خانواده نیز از همه جا بیخبر، قسمت شام داداش را برایش کنار گذاشته و به خواب میروند. حسین پسرِ داداش، تعریف میکرد: زمانی که برای نماز صبح بیدار شدم، چراغ اتاق بابا هنوز روشن بود. زمانی که آفتاب طلوع کرده و میخواستم راهی حرم شوم، متوجه شدم که برق اتاق بابا خاموش شده است، یعنی تا آن زمان بابا هنوز زنده بوده است. صبحگاه، زمانی که صغری خانم به همراه یک لیوان خاکشیر وارد اتاق داداش میشود، ایشان را در حالت سجده مییابد! هرچه صدایشان میکند، داداش جوابی نمیدهد. به سرعت، به سراغ معصومه خانم میرود و ایشان را مطلع میکند. معصومه خانم زمانی که داداش را از سجده بلند میکند، با صورت کبود او مواجه میشود و با جیغ و گریه از خداوند طلب کمک میکند. صغری خانم به سرعت داخل کوچه شده و آقای دعائی را در حالی که نان به دست به سمت خانه حرکت میکرد، مییابد. آقای دعائی با فریاد کمک صغری خانم، به خود میآید و با فراخواندن آقای خرسان همسایه رو به رویی، که بعدها ۱۷ نفر از اعضای خانواده شان به دست صدام به شهادت رسیدند- برای کمک راهی خانه داداش میشوند. داداش را از پلههای باریک اتاق، پایین کشیده و با تاکسی راهی بیمارستان کوفه میکنند. پسر ۱۰ ساله خانواده آقای خرسان، هراسان خودش را به منزل آقا میرساند و میگوید: ابو حسین حالش به هم خورده است! آقا به خیالش که معصومه خانم حال ندار بوده و حالش بد شده است، رو به احمد کرده و میگویند: گویا معصومه خانم حالشان بد شده است و به دکتر احتیاج دارند. احمد آقا زمانی که وارد کوچه میشود، با پیکر داداش مواجه میگردد که در حال ورود به تاکسی است. در همین حال خانم از خواب بیدار میشوند و آقا بیدرنگ، او را از حال معصومه خانم مطلع میکنند. خانم به سرعت، خودش را به منزل داداش میرساند و از ماجرا مطلع میشوند. خانم بلافاصله، خودش را با تاکسی به بیمارستان میرساند. خانم با دیدن پسر آقای شیخ نصرالله خلخالی در جلوی بیمارستان، از حال مصطفی سؤال میکنند و ایشان در جواب میگویند: رحمه الله! خانم همانجا، با زانو زمین میخورند و تا مدتها زانوانشان کبود بود! سپس خود را به منزل داداش رسانده و خبر فوت ایشان را، به معصومه خانم میدهند. بسیاری از طلاب، به سرعت خودشان را به خانه آقا میرسانند. آقا از همه جا بیخبر، به گمان آنکه معصومه خانم به همراه احمد آقا راهی بیمارستان شدهاند، در حال نوشیدن چای بودند. دکترها که ظّن به مسمومیت داداش بردهاند، اطلاع میدهند که برای کالبد شکافی و قطعیت موضوع، نیاز به اجازه آقا داریم. همگان، در تکاپوی گفتن این مطلب به آقا برمی آیند. آقایان کریمی، خاتم و فردوسی پور، به همراه یکدیگر برای دیدار ایشان میآیند و میگویند: گویا آقا مصطفی کمی کسالت داشته و به بیمارستان رفتهاند. آقا بلافاصله غبا به تن کرده و رو به مشهدی حسین میگویند، که تاکسی تهیه کنند تا به بیمارستان بروند. ناگهان همگی دستپاچه میشوند و سعی میکنند، تا آقا را از رفتن منصرف کنند. ناگهان چشم آقا به احمد آقا میافتد و او را صدا میزنند، اما احمد از جایش تکان نمیخورد! آقا بلافاصله با دیدن رنگ رخسار احمد آقا، از موضوع مطلع میشوند. روی زمین مینشینند و میگویند: انّا لله و انّا الیه راجعون. اشک، امان همگی را ربوده بود. در همین میان آقایان با بیان ماجرای مسمومیت و کالبد شکافی، در جهت دریافت اجازه آقا برمی آیند. آقا، امّا در جواب میگویند: مصطفی دیگر برای ما مصطفی نمیشود، لازم نیست کالبد شکافی کنند...».
در چند و، چون شهادت آیت الله سید مصطفی خمینی در صبحگاه اول آبان ۱۳۵۶ در نجف، اختلاف روایت وجود دارد و شاهدان ماجرا، هریک آن را به گونهای بازگفتهاند! در این میان واگویه بانو فریده مصطفوی، فرزند گرامی امام خمینی از این رویداد تلخ، کمتر بازخوانی و منعکس شده است، که آن را ختام نوشتار خویش قرار دادهایم:
«در شب حادثه، داداش به معصومه خانم - که آن روزها کمی ناخوش احوال بودند- خبر میدهند که عدهای میهمان از ایران، به همراه گروه دیگری برای دیدار میآیند. از معصومه خانم میخواهند، که شامشان را بخورند و منتظر ایشان نمانند. خانواده نیز از همه جا بیخبر، قسمت شام داداش را برایش کنار گذاشته و به خواب میروند. حسین پسرِ داداش، تعریف میکرد: زمانی که برای نماز صبح بیدار شدم، چراغ اتاق بابا هنوز روشن بود. زمانی که آفتاب طلوع کرده و میخواستم راهی حرم شوم، متوجه شدم که برق اتاق بابا خاموش شده است، یعنی تا آن زمان بابا هنوز زنده بوده است. صبحگاه، زمانی که صغری خانم به همراه یک لیوان خاکشیر وارد اتاق داداش میشود، ایشان را در حالت سجده مییابد! هرچه صدایشان میکند، داداش جوابی نمیدهد. به سرعت، به سراغ معصومه خانم میرود و ایشان را مطلع میکند. معصومه خانم زمانی که داداش را از سجده بلند میکند، با صورت کبود او مواجه میشود و با جیغ و گریه از خداوند طلب کمک میکند. صغری خانم به سرعت داخل کوچه شده و آقای دعائی را در حالی که نان به دست به سمت خانه حرکت میکرد، مییابد. آقای دعائی با فریاد کمک صغری خانم، به خود میآید و با فراخواندن آقای خرسان همسایه رو به رویی، که بعدها ۱۷ نفر از اعضای خانواده شان به دست صدام به شهادت رسیدند- برای کمک راهی خانه داداش میشوند. داداش را از پلههای باریک اتاق، پایین کشیده و با تاکسی راهی بیمارستان کوفه میکنند. پسر ۱۰ ساله خانواده آقای خرسان، هراسان خودش را به منزل آقا میرساند و میگوید: ابو حسین حالش به هم خورده است! آقا به خیالش که معصومه خانم حال ندار بوده و حالش بد شده است، رو به احمد کرده و میگویند: گویا معصومه خانم حالشان بد شده است و به دکتر احتیاج دارند. احمد آقا زمانی که وارد کوچه میشود، با پیکر داداش مواجه میگردد که در حال ورود به تاکسی است. در همین حال خانم از خواب بیدار میشوند و آقا بیدرنگ، او را از حال معصومه خانم مطلع میکنند. خانم به سرعت، خودش را به منزل داداش میرساند و از ماجرا مطلع میشوند. خانم بلافاصله، خودش را با تاکسی به بیمارستان میرساند. خانم با دیدن پسر آقای شیخ نصرالله خلخالی در جلوی بیمارستان، از حال مصطفی سؤال میکنند و ایشان در جواب میگویند: رحمه الله! خانم همانجا، با زانو زمین میخورند و تا مدتها زانوانشان کبود بود! سپس خود را به منزل داداش رسانده و خبر فوت ایشان را، به معصومه خانم میدهند. بسیاری از طلاب، به سرعت خودشان را به خانه آقا میرسانند. آقا از همه جا بیخبر، به گمان آنکه معصومه خانم به همراه احمد آقا راهی بیمارستان شدهاند، در حال نوشیدن چای بودند. دکترها که ظّن به مسمومیت داداش بردهاند، اطلاع میدهند که برای کالبد شکافی و قطعیت موضوع، نیاز به اجازه آقا داریم. همگان، در تکاپوی گفتن این مطلب به آقا برمی آیند. آقایان کریمی، خاتم و فردوسی پور، به همراه یکدیگر برای دیدار ایشان میآیند و میگویند: گویا آقا مصطفی کمی کسالت داشته و به بیمارستان رفتهاند. آقا بلافاصله غبا به تن کرده و رو به مشهدی حسین میگویند، که تاکسی تهیه کنند تا به بیمارستان بروند. ناگهان همگی دستپاچه میشوند و سعی میکنند، تا آقا را از رفتن منصرف کنند. ناگهان چشم آقا به احمد آقا میافتد و او را صدا میزنند، اما احمد از جایش تکان نمیخورد! آقا بلافاصله با دیدن رنگ رخسار احمد آقا، از موضوع مطلع میشوند. روی زمین مینشینند و میگویند: انّا لله و انّا الیه راجعون. اشک، امان همگی را ربوده بود. در همین میان آقایان با بیان ماجرای مسمومیت و کالبد شکافی، در جهت دریافت اجازه آقا برمی آیند. آقا، امّا در جواب میگویند: مصطفی دیگر برای ما مصطفی نمیشود، لازم نیست کالبد شکافی کنند...».




